چه غریب ماندی ایدل
نه غمی نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر بکوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ایست باری
دل من چه حیف بودی که چنین زکار ماندی
چه هنر بکار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که بتو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم بشب گذاری
بسرشک همچو باران زبرت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر برمزاری
چو بزندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نچنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری بکنار گیر و بگذر
که بغیر مرگ دیر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری.
هوشنگ ابتهاج