دنگ...دنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
میزند پیدرپی زنگ
زهر این فکر که ایندم گذراست
میشود نقش بدیوار رگ هستی من
لحظهام پر شده از لذت
یا بزنگار غمی آلودهاست
لیک چون باید ایندم گذرد
پس اگر میگریم
گریهام بیثمر است
و اگر میخندم
خندهام بیهودهاست
دنگ... دنگ ....
لحظهها میگذرد
آنچه بگذشت، نمیآید باز
قصهای هست که هرگز دیگر
نتوان شد آغاز
مثل اینست که یک پرسش بی پاسخ
برلب سر زمان ماسیده است
تند برمیخیزم
تا بدیوار همین لحظه که در آنهمه چیز
رنگ لذت دارد، آویزم
آنچه میماند ازاین جهد بجای
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم
و آنچه بر پیکر او میماند
نقش انگشتانم
دنگ...
فرصتی از کف رفت
قصهای گشت تمام
لحظه باید پی لحظه گذرد
تاکه جان گیرد درفکر- دوام
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر
وارهانیده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال
پردهای میگذرد
پردهای میآید
میرود نقش پی نقش دگر
رنگ میلغزد بر رنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
میزند پی در پی زنگ
دنگ... دنگ .... دنگ.
سهراب سپهری
Michael Kiwanuka - Rest