روشن است آتش درون شب
وز پسِ دودش
طرحی از ويرانههای دور
گر بگوش آيد صدایی خشك
استخوان مرده میلغزد درون گور
دير گاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصيب از نور
خواب، دربان را براهی برد
بیصدا آمد کسی ازدر
درسیاهی آتشی افروخت
بیخبر اما
كه نگاهی در تماشا سوخت
گرچه میدانم كه چشمی راه دارد بافسون شب
ليك میبينم ز روزنهای خوابی خوش
آتشی روشن درون شب.
سهراب سپهری