آفتاب است و بیابان چه فراخ
نیست درآن نه گیاه و نه درخت
غیر آوای غرابان، دیگر
بسته هربانگی از این وادی رخت
در پس پردهای از گرد و غبار
نقطهای لرزد ازدور سیاه
چشم اگر پیش رود، میبیند
آدمی هست که میپوید راه
تنش ازخستگی افتاده زکار
برسر و رویش بنشسته غبار
شده از تشنگیاش خشک گلو
پای عریانش مجروح زخار
هرقدم پیش رود پای افق
چشم او بیند دریایی آب
اندکی راه چو میپیماید
میکند فکر که میبیند خواب.
سهراب سپهری