قصه ام دیگر زنگار گرفت
بانفسهای شبم پیوندیست
پرتویی لغزد اگر برلب او
گویدم دل هوس لبخندیست
خیره چشمانش بامن گوید
كو چراغی كه فروزد دل ما
هركه افسرد بجان بامن گفت
آتشی كو كه بسوزد دل ما
خشت میافتد ازاین دیوار
رنج بیهوده نگهبانش برد
دست باید نرود سوی كلنگ
سیل اگر آمد آسانش برد
باد نمناك زمان میگذرد
رنگ میریزد از پیكر ما
خانه را نقش فسادست بسقف
سرنگون خواهد شد بر سرما
گاه میلرزد باروی سكوت
غولها سر بزمین میسایند
پای درپیش مبادا بنهید
چشمها در ره شب میپایند
تكیه گاهم اگر امشب لرزید
بایدم دست بدیوار گرفت
با نفسهای شبم پیوندیست
قصه ام دیگر زنگار گرفت.
سهراب سپهری