ساختم با آتش دل لاله زاری شد مرا
سوختم خار تعلق نوبهاری شد مرا
سینه را چون گل زدم چاک اول از بی طاقتی
آخر از زندان تن راه فراری شد مرا
نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی
کینه از دشمن بریدم دوستداری شد مرا
هرچراغی در ره گمگشته ای افروختم
در شب تار عدم شمع مزاری شد مرا
دل بداغ عشق خوش کردم گل از خارم دمید
خو گرفتم باغم دل غمگساری شد مرا
گوهر تنهایی از فیض جنون دارم بدست
گوشهٔ ویرانه گنج شاهواری شد مرا
کج نهادان را زکس باور نیاید حرف راست
عیب خود بی پرده گفتم پردهداری شد مرا
پیش پیکان بلا سنگ مزارم شد سپهر
جا بصحرای عدم کردم حصاری شد مرا
چون نسوزم شمع سان کز داغ محرومی رهی
برجگر هرشعله آهی شراری شد مرا.
رهی معیری
گلهای تازه برنامه شماره ۹ - محمودی خوانساری - قول و غزل