گر شود آنروی روشن جلوهگر هنگام صبح
پیش رخسارت کسی برلب نیارد نام صبح
از بناگوش تو و زلف توام آمد بیاد
چون دمید از پرده شب روی سیمین فام صبح
نیمشب با گریه مستانه حالی داشتم
تلخ شد عیش من از لبخند بیهنگام صبح
حواب را بدرود کن کز سیمگون ساغر دمید
پرتو می چون فروغ آفتاب از جام صبح
شستشو در چشمه خورشید کرد از آنسبب
نور هستی بخش میبارد زهفت اندام صبح
گر ننوشیدهست در خلوت نبید مشک بوی
ازچه آید هرنفس بوی بهشت از کام صبح
میدود هرسو گریبان چاک از بی طاقتی
تاکجا آرام گیرد جان بی آرام صبح
معنی مرگ و حیات ای نفس کوته بین یکیست
نیست فرقی بین آغاز شب و انجام صبح
این منم کز ناله و زاری نیاسایم دمی
ورنه آرامش پذیرد مرغ شب هنگام صبح
جلوه من یکنفس چون صبح روشن بیش نیست
در شکر خندیست فرجام من و فرجام صبح
عمر کوتاهم رهی در شام تنهایی گذشت
مردم و نشنیدم از خورشید رویی نام صبح.
رهی معیری
گلهای رنگارنگ برنامه شماره ۵۵۵ ب - الهه ، گلپا و محمودی خوانساری