گه از می تلخ میکن آن دو لعل شکرافشانرا
که تا هرکس بگستاخی نبیند آن گلستانرا
کنم دعوی عشق یار، وآنگه زو وفا جویم
زهی عشق ار برشوت دوست خواهم داشتن آنرا
بران تا زودتر زان شعله خاکستر شود جانم
نفس بگشایم و دم میدهم سوزآه پنهانرا
بریدم زلف او را سر که هنگام پریشانی
شهادت گوید آن زاهد چو دید آن کافرستانرا
نهان باخویش میگویم که هست آنشوخ زآن من
مگر روزی دو سه ماند، زبانی میدهم جانرا
از او یارب نپرسی و مرا سوزی بجای او
چو سیری نیست از آزار خلق آن ناپشیمانرا
بیار آن نامه مجنون که گیرد سبق رسوایی
بخون دل چو خسرو شست لوح صبر و سامانرا.
امیرخسرو دهلوی