شهریور ۲۸، ۱۳۹۶

ریچارد هیکاک



ریچارد هیکاک یک قاتل سریالی و جنایتکار زنجیره‌ای امریکایی است. او که ملقب بنام "دیک" میباشد با همکاری قاتل دیگری بنام پری اسمیت در ۱۴ نوامبر ۱۹۵۹ خانواده‌ "هربرت کلاتر" را در کانزاس در کمال خونسردی بطرز فجیع قتلعام می‌کنند. (خانواده‌ شامل هربرت کلاتر، همسرش و دختر ۱۶ ساله‌شان نانسی و پسر ۱۵ ساله شان کنیون).
ترومن کاپوتی خبرنگار جنایی آمریکایی در ۱۹۶۶ این ماجرا را در کتاب "در کمال خونسردی" برشته‌ تحریر درآورد که ماحصل تحقیقات مفصل او درباره‌ این جنایت است و از این راه بشهرت بزرگی‌ رسید. قاتلین شش هفته پس از این جنایت در ۳۰ دسامبر ۱۹۵۹ دستگیر و شش سال بعد در تاریخ ۱۴ آوریل ۱۹۶۵ به دار مجازات آویخته شدند.

هیوک در کانزاس سیتی، کانزاس متولد شد. او در ابتدا یک دانش آموز محبوب و ورزشکار دبیرستان بود. او در یک حادثه جدی خودرو که در سال ۱۹۵۰ رخ داد چار آسیب دیدگی شده و چهره‌اش را دچار اختلال کرد، و آنرا بصورت غیر عادی تغییر داد. و باوجودی که علاقه بتحصیل داشت ولی‌ بخاطر چهره و بیشتر بخاطر فقر خانواده کشاورز خود، مدرسه را رها ساخته و اولین شغل خود را در سن ۱۶ سالگی در شرکت راه آهن سانتا فا گرفت و پس از آنهم بعنوان یک راننده آمبولانس و یک نقاش ماشین کار کرد.

وقتی ۱۹ ساله بود، با یک کارول برین که در آن زمان ۱۶ سال داشت، ازدواج کرد. آنها بعد‌ها صاحب سه فرزند پسر شدند.
در اینزمان او بعنوان مکانیک در شرکت مارک بیوک کار میکرد.
ولی‌ پس از مدتی‌ بهمسر خود خیانت کرد و از او جدا شد و با معشوقه خود همخانه گشت. از این تاریخ شروع به انجام خلافکاری از جمله سرقت، ساخت چک جعلی و کلاهبرداری کرد و در ماه ژانویه ۱۹۵۶ دستگیر شد و به پنج سال زندان در زندان کانزاس محکوم شد. زمانی‌ که زندان بود، همسر دوم نیز او را طلاق داد. و این زمانی بود که او پری اسمیت را در زندان ملاقات کرد و تازه فهمید که همجنسگرا است و عاشق او گشت.





در زندان، هیکاک و اسمیت از یک زندانی دیگر بنام فلوید ولز که یک کارگر مزرعه بوده و پیش از این در مزرعه هربرت کلاتر میکرده، شنیدند که کلاتر مزرعه دار بزرگی‌ است که سالانه ۱۰ هزار دلار درآمد دارد. این دو تصور کردند که کلاتر این مقدار پول را در مزرعه خود نگاه داری می‌کند. واقعیت این بود که کلاتر تمامی کار‌های مالیش را با چک انجام میداد. او حتی یکبار برای پرداخت هزینه کوتاه کردن موهایش یک چک برای سلمانی کشید. و هیچگاه حتی ۵۰ دلار در خانه نگاهداری نمیکرد.

ولی‌ این دو قاتل آمریکایی با تصوری غلط برای غارت هربرت کلاتر نقشه کشیدند. و این نقشه را زمانی‌ که از زندان آزاد گشتند بمرحله اجرا گذشتند.

این دو در ۱۳ اوت ۱۹۵۷ به سر می بردند، دو قاتل به Holcomb، کانزاس جایی که مزرعه هربرت کلاتر واقع شده بود رفتند. پس از اینکه خانواده را گروگان گرفته و همه خانه را گشتند، و آنها را شکنجه کرده و پس از آن فهمیدند که اشتباه کرده اند و پولی‌ در خانه نیست، پس به دختر و پسر خانواده تجاوز کرده، پدر را با تیر زدند و گلوی باقی‌ را بریده و از صحنه جنایت متواری گشتند.

روز یکشنبه وقتی‌ خانوأه کلاتر مطابق معمول و به عادت ۲۰ ساله در کلیسا حاضر نشد، همسایه‌ها به مزرعه رفته و با صحنه‌ای دلخراش روبرو شدند. پلیس را خبر دار کردند.
دو قاتل ۶ هفته را با کشیدن چک‌های جعلی از دسته چک دزدیده شده کلاتر سفر کرده و خوشگذرانی‌ کردند.
این کشتار بیرحمانه و فجیع توسط اداره بازرسی کانزاس مورد بررسی قرار گرفت ولی‌ تحقیقات اولیه پلیس بجایی‌ نرسید. و تا زمانی که ولز ( زندانی که برای دو قاتل از خانواده کلاتر گفته بود) به سرپرست زندان کانزاس مراجعه کرده و نقشه هیکاک و اسمیت را برای غارت کردن کلاترها گفت، پلیس هیچ سرنخی نداشت.
در ۳۰ دسامبر، دو قاتل در لاس وگاس، نوادا دستگیر شدند و به کانزاس بازگردانیده شدند. پس از بازجویی، هیکاک و اسمیت اعترافات متضاد هم را به پلیس دادند. و هرکدام دیگری را بقتل متهم ساخت.
در ابتدا اسمیت ادعا کرد که هر دو باهم، چهار عضو خانواده را کشتند.
از سوی دیگر، هیکاک ادعا کرد که اسمیت، کسی بود که تمام چهار عضو خانواده را کشت. اسمیت پس از آن اعتراف خود را تغییر داد.

هر دو قاتل مجرم شناخته و بمرگ محکوم شدند و در تاریخ ۱۴ آوریل ۱۹۶۵ به دار مجازات حلق آویز شدند.



نوشته و مقاله زیر در اینترنت منتشر شده و نوشته من نیست. با اینکه با این مقاله صد در صد موافق نیستم، بویژه آنجا که فیلم را به کتاب ترجیح میدهد، با اینحال چون حال نوشتن بیشتر را ندارم، این مقاله را عیناً در زیر میگذارم، باشد که سرگرم شویم.

میفرمایند:
کتاب در کمال خونسردی توسط ترومن کاپوتی، نویسنده اهل آمریکا، نوشته شده است. این کتاب برگرفته از خبر واقعی قتلعام خانواده ای در آمریکاست که براساس روایت شاهدان و دو قاتل این ماجرا نگارش شده است. کاپوتی شش سال را صرف نگارش کتاب “در کمال خونسردی” کرد که برگرفته از خبر واقعی قتل عام خانواده ای در کانزاس است و به او فرصت می دهد تا اولین رمان غیرداستانی اش را بنویسد. او زمان زیادی را صرف مصاحبه با شاهدان و دو قاتل و بررسی گزارش پلیس می کند. این کتاب در سال ۱۹۶۶ با تیراژی میلیونی برای او شهرت، موفقیت و ثروت بهمراه آورد.

ترومن کاپوتی را بعنوان مبدع و اصلی ترین نویسنده نوعی از داستان میشناسند که خود او اسمش را داستانی “حقیقی” (Non-Fction) گذاشته بود. در انگلیسی Fiction به ماجرای ساختگی گفته می شود. به اتفاقاتی که لزوما ارجاعی بوقایع تاریخی و حقیقی دنیای ما ندارند و در ذهن خالق‌شان شکل میگیرند. همان معنایی که در ترکیب “داستان سرایی” دارد. در مقابل این نوع داستانی که کاپوتی پیشنهاد می کرد، داستانی بود که مبنای آن بر وقایع خارجی بود. داستانی “حقیقی” که ماجرا، شخصیت ها و در حد امکان تمام اجزای آن واقعی باشند و در زمانی خاص اتفاق افتاده باشند. بهمین دلیل مناسب تر است که معادلی که برای Non-Fiction انتخاب می کنیم چیزی مانند واقع گرا یا واقع نگار باشد.
همه چیز از آنجا شروع میشود که در قانون اساسی آمریکا آمده است که حمل سلاح برای دفاع از خود آزاد است. همین یک بند مختصر در قانون اساسی باعث می‌شود هر کسی در گوشه‌ و کنار کشور، دست بسلاح بشود و آمار جرم و جنایت را بالا ببرد. بر این اساس ریچارد هیکاک (ملقب به “دیک”) و پری اسمیت در ۱۹۵۹ خانواده‌ی‌ هربرت کلاتر را در کانزاس قتل‌عام می‌کنند و ترومن کاپوتی در ۱۹۶۶ این ماجرا را در کتاب “در کمال خونسردی” به رشته‌ی‌ تحریر درمی‌آورد که ماحصل تحقیقات مفصل او درباره‌ این جنایت است. قاتلین شش هفته پس از این جنایت دستگیر می‌شوند و شش سال بعد به دار مجازات آویخته می‌شوند.
نویسنده پس از گفتگو فراوان با دوستان، اطرافیان، همسایگان و دست اندركاران قضائی این پرونده ۶ تنه (قاتلین و مقتولین) كتاب فوق را با اهداف زیر به رشته نگارش در آورده است:
ترسیم روانشناسی از شخصیت این ۶ تن‌ و ایجاد پل های ارتباطی مابین این شخصیت ها و محیط و قشر اجتماعی كه در آن پرورش یافته اند.
تشریح جامعه آمریكا از طریق نمایش بافت اجتماعی، روابط اقتصادی و فرهنگ عمومی حاكم بر جامعه برای به ثمر رساندن این اهداف مراحل مختلفی با دقت در كتاب طراحی شده تا خواننده پله پله با شخصیت ها آشنا شود، اطلاعاتی درباره محل وقوع حادثه و ساكنینش بیاموزد و از تركیب این داده ها در هر مرحله به نتیجه گیری بپردازد و نتایج حاصل شده را با اطلاعات بعدی تطبیق داده و آنها را اصلاح نماید.

فضای اجتماعی هالكم و خصوصیات روانشناسی قاتلین، مقتولین و حتی انگیزه قتل مانند تصویری مبهم است كه هر آنچه به جلو گام بر می داریم واضح تر می شود و اطلاعات ما (كه از طرق مختلفی مانند یادآوری خاطرات و یا گفتگوی بازماندگان جنایت به خواننده منتقل می شود) به مشابه قطعاتی از یك پازل بسیار بزرگ در كنار هم قرار می گیرند تا در نهایت تكمیل شوند و تصویر ذهنی روشنی از وقایع و حقایق را برای ما ممكن كنند.
هالكم شهر بسیار كوچك واقع در حومه گاردن سیتی (كانزاس) است كه ساكنینش عمدتأ به كشاورزی و دامداری می پردازند. اكثر شهرهای بزرگ آمریكا اقتصاد و روابط برخاسته از آن حرف اول و آخر را میزند. در هالكم مذهب ریشه های قوی تری در میان مردم دارد و تعصب مذهبی بیشتر بچشم میآید. انجمنهای طرفدار مبارزه با فقر، فساد، اعتیاد و حتی مشروبات الكلی بسیار فعال هستند و تقریبأ عضویی از ساكنین شهر را نمیتوان یافت كه در یكی از انجمن ها و یا جمعیت ها نام نویسی نكرده و یا در جلسات و گرد همایی ها حضور نداشته باشد.
ما با ساكنین این شهر كوچك از طریق گفتگوی نویسنده و پرسشهایی كه درباره جنایت هالكم مطرح می كند آشنا شویم، چرا كه نویسنده قبل از شروع گفتگو بیوگرافی كوچكی از هر یك از این افراد ارائه می دهد و این اطلاعات اولیه با صحبتهای خود شخص مورد نظر تكمیل می شود، در اینجا بعد از هر گفتگو و آشنا شدن ما باهر شخصیت جدید، خانواده كلاتر( قربانیان جنایت) بهتر شناخته می شوند و فضای اجتماعی و فرهنگ اجتماعی هالكم بیش از پیش ملموس و واضح می شود.
در رابطه با جانیان (دو قاتل جوان) طریقه آشنایی ما متفاوت است، چرا كه این دو نفر بخش قابل توجهی از عمر خود را در زندان گذرانیده اند (و در همانجا هم با یكدیگر آشنا شده اند) كه بهمین دلیل فقط بیكدیگر اعتماد دارند. اطرافیان و معاشرین آنها محدود هستند و بنا بدلایل مختلفی از گذشته این افراد و روحیات و اخلاق این دو نفر، شخص دیگری كه ارتباط قوی و شناخت دقیقی از آنها داشته باشد خبر ندارد و نویسنده ناچارأ برای آشنایی ما با این دو نفر (كه در حقیقت طرد شدگان اجتماعی هستند) از بازگویی خاطراتشان توسط خود این افراد و یا گفتگوی میان این دو نفر سود می برد.
تفاوت اجتماعی این دو سر طیف حادثه (قاتلین و مقتولین) در همین مباحث كاملا آشكار می شود. مقتولین عضو خانواده ای كه از ایمان مذهبی بسیار قوی برخوردارند، خانواده ای منسجم و به شدت مورد احترام، درست در نقطه مقابل قاتلین در خانواده هایی از هم گسیخته متولد شده اند كه ناهنجاریهای روانی و آسیب های اجتماعی به وضوح در آنها دیده می شود. خواهری معتاد و بدكاره، برادری كه به همسرش مشكوك بوده و پس از وادار كردن وی بخودكشی، خودش را نیز كشته است! پدری دائم الخمر كه نتوانسته مسئولیت اداره زندگی فرزندانش بعهده گیرد، اینها اعضای خانواده پری اسمیت هستند! بدلیل آنكه پدرشان پس از مرگ مادر خانواده نتوانسته خانواده را اداره كند، دادگاه پری كوچك را به یك دیر مذهبی سپرد تا راهبه ها متدودیست او را بزرگ كنند.
از آنجا كه درباره ناهنجاریهای روانی و جنسی ساكنین دیرهای مذهبی، كتابهای روانشناسی و تحقیقی بسیاری نوشته شده، ما نیز آن را یاد آوری نمی كنیم و تنها به ذكر این نكته بسنده می كنیم كه آشنایی ریچارد هیکاک (ملقب به دیک) یا پری اسمیت با مذهب، كاملا با طریقه آشنایی اعضای خانواده كلاتر با مذهب متدودیست متفاوت بوده و بهمین دلیل نیز پاسخهای متفاوتی به این موضوع داده شده است، در یك طرف مردان جوان غیرمذهبی و حتی ضدمذهبی (مانند دیك) و در طرف مقابل خانواده كلاتر كه از ازدواج دخترشان با جوانی كاتولیك جلوگیری می كردند! و از پایه گذاران كلیسای متدودویست در گاردن سیتی و پیروان متعصب آن بودند!! این تفاوت و شكاف كامل در محیط پرورش قربانیان و جانیان (در دو شهر كوچك و بزرگ) در همه موارد فردی و اجتماعی خودش را نشان می دهد كه تفاوت در رویكرد بمذهب فقط یكی از اینهاست و بقدری عمیق است كه از یكی مردی موفق و خانواده دوست و از دیگری یك آدمكش می سازد.
وقتی كه نویسنده بتشریح زندگی تك تك این ۶ نفر میپردازد، موضوع كتاب اندكی پیچیده تر می شود. "هرب كلاتر" مردی دقیق و خود ساخته است كه تمام كارهایش را با برنامه و از روی نقشه انجام می دهد، مردی كه در ساختار روانشناسی “كارل یونگ” ، “آپولوتایپ” خوانده می شود، درست در نقطه مقابل همسرش، بانی كه پس از زایمانِ كینون، آخرین فرزند خانواده به افسردگی روحی و روانی دچار شده است قرار دارد، زنی كه شاید هرگز فرصت زندگی كردن بر مبنای خواسته ها، علایق و افكار خودش را نداشته است و ریشه افسردگی او را باید در همین موارد جست. زندگی آقای كلاتر مانند ساعتی دقیق و تنظیم شده بود و جایی برای افكار دیگر باقی نمی گذاشت. آقای كلاتر در عین دقیق بودن، در بسیاری از مباحث خشك و انعطاف ناپذیر بود كه بی شك خبر از شخصیت “زئوس” گونه او می داد و همین مطلب شرایط را برای همسرش صد مرتبه مشكل تر می كرد. خواسته ها و آرزوهای زندگی نكرده مادر همه بر روی دختر خانواده، نانسی متمركز می شد و او وظیفه داشت آنچه را كه مادرش آرزو داشت، زندگی كند (در حالی كه خواسته های دقیق و سختگیرانه پدرش را نیز باید برآورده نماید). همانطور كه نانسی خواستها و آرزوهای مادرش را به ارث برده بود، كینون روحیه افسرده و گوشه گیر مادرش را داشت. كنیون در تسخیر خدای دنیای زیرین، “هادس” بود. با هیچ دختر جوانی در ارتباط نبود و اوقاتش را بیش از پیش در اطراف مزرعه پدری اختصاص می داد.



پری اسمیت و ریچارد هیکاک (ملقب به “دیك”) چه؟ روحیات حقیقی و واقعی آنها چه بود كه در اثر آسیب ها و سختی های فراوان زندگی، سركوب شده و تغییر شكل یافته بود؟
پری هنگامی كه كودك كوچكی بیش نبود، بخاطر شیطنت ها و تخلفاتش كتك های مفصلی میخورد و در تمام این شبها خواب پرنده ای تنومند و طلائی رنگ را میدید كه چشم راهبه ها را كور می كند و او را با خود به بهشت میبرد. بهشت پری كجا بود؟ دنیای كودكی كه در آن معصومیت از دست رفته اش را جستجو كند و به آرامش برسد؟

یا دیك، پسر جوانی كه از كودكی روحیات تهاجمی داشت، پرنده های كوچك را شكار می كرد و حیوانات كوچك را شكنجه می داد، همواره از وقتی بیاد داشت در جستجو بود، بیك مطلب و یا یك موقعیت ایستا پای بند نبود و سعی در كسب تجارب جدید داشت. بله، دیك یك جنگجوی تمام عیار بود، فرزند خدای جنگ “آرس” كه همواره در صدد مبارزه و نبرد بود؛ البته مبارزه ای كه شكستنی نباشد.



حال می توانید تصور كنید ۶ آدم با شش دنیا و روحیات متفاوت در زیر یك سقف جمع شده اند، در حالی كه دو تن‌ از آنها قصد جان ۴ تن‌ دیگر را دارند. برخورد آنها و عكس العمل طرف مقابل چگونه خواهد بود؟ آیا دنیای درونی متفاوت و محیط اجتماعی متعارض آنها دلیل كافی برای این جنایت است؟ اینها مطالبی است كه ما به همراه تكمیل شدن ساختمان از شخصیت این ۶ تن‌ باید به جمع بندی و نتیجه گیری از آن بپردازیم و صحنه جنایت را برای خودمان بارها ترسیم و با اطلاعات جدید اصلاح كنیم و این بهترین تمرین برای دستیابی به نكات مخفی شخصیت خود ما و نیمه پنهان وجود ماست.

“در کمال خونسردی” ابتدا بصورت سریالی در چهار قسمت از مجله آمریکایی The New Yorker نوشته شد و اولین قسمتِ آن در ۲۵ سپتامبر ۱۹۶۵ منتشر شد. شماره ای از مجله که اولین قسمتِ داستان در آن منتشر شده بود، بسیار مورد استقبال واقع شد و مخصوصا در کانزاس، تمام نسخه های آن بفروش رفت. سرانجام در ژانویه سال ۱۹۶۶ انتشارات Random House این داستان را به صورت کتاب منتشر کرد.



.در سال ۱۹۶۷ ریچارد بروکس از این اثر تحقیقی که با استقبال مخاطبان نیز روبه‌رو شد، فیلمی با نام In Cold Blood (به پارسی: در کمال خونسردی) ساخت که “پری اسمیت” (با بازی رابرت بلیک) و “ریچارد هیکاک” ملقب به “دیک” (با بازیِ اسکات ویلسن) تصمیم می‌گیرند خانه‌ کلاتر را اشغال کنند. اما اوضاع بگونه‌ای پیش می‌رود که همه‌ اعضای خانواده قتلعام میشوند. بروکس در نسخه‌ سینمایی‌اش نیز بر روی واقعی بودن ماجرا تأکید می‌کند و حتی بخش‌هایی از فیلم را در مکان‌های واقعی فیلم‌برداری می‌کند. سینما و مطبوعات همواره علاقه دارند که از واقعیت الهام بگیرند و در ابتدای فیلم‌ها یا پاورقی‌های‌شان اعلام کنند که داستان آن‌ها برگرفته از واقعیت است و آدم‌ها واقعی‌اند و تنها اسم‌ها تغییر کرده‌اند.
ریچارد بروکس بعنوان کارگردانی که پیش از فیلم‌سازی، فیلم‌نامه‌نویس بوده، فیلم‌نامه‌ در کمال خونسردی را براساس رمان کاپوتی نوشت. او نیز به این امر واقف بود که مخاطبان سینمای داستانی بیش از هر امر دیگری بداستان توجه دارند و کارگردان ملزم است که برای دست یافتن بچنین “طرف معجونی” پا روی “واقعیت” بگذارد.
کاپوتی مانند یک داستان پرکشش این ماجرا را بر روی کاغذ آورد و اثرش بعنوان یک نوشته‌ی‌ غیرداستانی با استقبال روبه‌رو شد. بروکس بر این اساس سعی کرد بروان‌شناسی این دو قاتل و انگیزه‌های‌شان بپردازد. او در ابتدا تمامی جنایت این دو قاتل بیرحم را نشان نمی‌دهد. در واقع وقتی اسمیت و هیکاک سوار بر ماشین روباز خودشان کشور را می‌گردند و مشغول خوشگذرانی هستند، ما بعنوان مخاطب حتی بمخیله‌مان خطور نمی‌کند که این دو چه جنایتی انجام داده باشند. اسمیت در سکانس ماشین‌سواری در جاده، آنقدر دل‌رحم جلوه میکند که حتی بدوستش هیکاک اصرار میکند حتماً یک پیرمرد و نوه‌اش را سوار ماشین کنند. تا زمانی که این دو دستگیر نشده‌اند ما با فیلمی سیاه‌وسفید از سینمای انتهای دهه‌ شصت روبروییم که در آن دو مرد جوان که بنظر می‌رسد دزدان خرده‌پایی باشند، در حال فرار از دست پلیس هستند و اصلاً مشخص نیست که کار مهمی انجام داده باشند. تنها پس از دستگیری آنها است که بروکس دهشتناک بودن جنایت آنها را “برملا میکند”.
در ابتدا هریک بر بیگناهی خود اذعان دارند اما زمانی که انجام قتل‌ها را بر عهده می‌گیرند، هریک سعی دارد از زیر طناب دار بگریزد، قتل را بگردن دیگری بیندازد و حتی خود را بدیوانگی بزند. فیلم پس از دستگیری ایندو ناگهان فضای سهمگینی بخود میگیرد. اکنون دیگر با مدرک و عکس و بردن قاتلین به صحنه‌ جنایت روبرو هستیم. ردپای کفش خونینی که پلیس را به قاتلان نزدیک میکند و اسمیت پس از کتمان ماجرا، سرانجام اعتراف می‌کند که بتنهایی همه‌ اعضای خانواده‌ کلاتر را کشته است. این در حالیست که هم پسر خانواده و هم مادر خانواده سعی داشته‌اند رفتار مهربانانه‌ای با او داشته باشند. بروکس سعی میکند در فیلمش هرچه بیشتر بماجرای واقعی این کشتار نزدیک شود. در سکانس‌های پایانی که فشار شدیدی روی متهمان وارد میشود تا به انجام این جنایت اعتراف کنند، فیلم فضای خفقان‌آوری پیدا می‌کند. بروکس بر روی بازی رابرت بلیک (بازیگر سرشناس مجموعه‌ قدیمی بارتا) حساب بیشتری باز میکند و بروی او متمرکز میشود. حتی در صحنه‌ اعدام، بروکس مرگ هیکاک را اصلاً بما نشان نمی‌دهد اما زمانی که شاسی زده میشود و تخته‌ی‌ زیر پای اسمیت باز میشود و او در فضا معلق میماند، بروکس مرگ او را با حرکت آهسته بتصویر میکشد. بروکس به این ترتیب در پی اینست که واقعیت موجود را با بیان سینمایی ترکیب کند تا فیلمش هرچه بیشتر باور‌پذیر شود. در کمال خونسردی در تاریخ سینما بنوعی یک اثر منحصربفرد است. سینمای داستانی به این ترتیب سعی میکند از روی واقعیت گرته‌برداری کند. بعبارت دیگر فیلم بروکس را نمیتوان اقتباسی از کتاب ترومن کاپوتی نام نهاد. خود کاپوتی واقعیت یک کشتار را گزارش کرده و بر روی کاغذ آورده و ریچارد بروکس این گزارش ژورنالیستی (نه بمعنی سخیف آن) را به فیلم برگردانده است. سینما در اینجا بواسطه‌ ادبیات از واقعیت بهره جسته است. اینکه کدامیک، کاپوتی یا بروکس، توانسته‌اند بواقعیت موجود نزدیک شوند، بتفاوت ذاتی رسانه‌ سینما و ادبیات نوشتاری برمی‌گردد. در واقع در تاریخ سینما هیچگاه این دو رسانه بر سر واقعیت، چنین در جدال با یکدیگر دست‌وپنجه نرم نکرده‌اند. منتقدان به اثر کاپوتی نام رمان غیرداستانی دادند. کاپوتی واقعیت را بزبان جهان داستانی ترجمه کرد. بروکس نیز واقعیت ادبی کاپوتی را بزبان سینما برگرداند. تصاویر دهشتناک بازسازی قتلها در فلاشبک‌های فیلم بروکس و تصاویری از دستان بسته‌ مقتولان و استفاده از چراغ قوه و باز کردن سر گفتگوی دختر و پسر مقتول خانواده با اسمیت، همچنان موی بر تن راست می‌کند. این چیزی است که کاپوتی باید خیلی زحمت کشیده باشد تا بتواند این فضا‌سازی‌ها را بر ورقی کاغذ جان بدهد و زنده کند. ریچارد بروکس یک شانس دیگر هم در این میانه داشته است: سابقه‌ی‌ فیلم‌نامه‌نویسی به او یاری رسانده تا در جدال قلم و دوربین، این دوربین باشد که دو بر یک بر قلم پیروز می‌شود. ماندگاری فیلم بروکس در تاریخ سینما گواهی بر برنده بودن فیلم اوست.



در سال ۲۰۰۵ بنت میلر فیلمی بنام Capote (به پارسی: کاپوتی) با بازی فیلیپ سیمور هافمن و در ژانر زندگینامه ای درباره ترومن کاپوتی ساخت. داستان فیلم بوقایعی که حول نوشتن کتاب “در کمال خونسردی” اتفاق می افتند، میپردازد.