ز قلعه ماکیانی شد بدیوار
بناگه روبهی کردش گرفتار
زچشمش برد وحشت روشنائی
بزد بال و پر از بیدست و پائی
ز روز نیکبختی یادها کرد
درآن درماندگی فریادها کرد
فضای خانه و باغش هوس بود
چه حاصل خانه دور از دسترس بود
بیاد آورد زان اقلیم ایمن
زکاه و خوابگاه و آب و ارزن
نهان با خویشتن بس گفتگو کرد
درآن یکدم هزاران آرزو کرد
گه تدبیر احوالی زبون داشت
بجای دل ببر یکقطره خون داشت
بیاد آورد زان آزاد گشتن
زصحرا جانب ده بازگشتن
نمودن رهروان خرد را راه
زهر بیراهه و ره بودن آگاه
زدنبال نوآموزان دویدن
شدن استاد درس چینه چیدن
گشودن پر زبهر سایبانی
نخفتن درخیال پاسبانی
بکار از کودکان پیش اوفتادن
رموز کارشان تعلیم دادن
به روبه لابه کرد از عجز، کایدوست
زمن چیزی نیابی جز پر و پوست
منه در رهگذار چون منی دام
مکن خود را برای هیچ بدنام
گرفتم سینهٔ تنگم فشردی
مرا کشتی و در یک لحظه خوردی
زمادر بیخبر شد کودکی چند
تبه گردید عمر مرغکی چند
یکی را کودک همسایه آزرد
یکی را گربه آن یک را سگی برد
طمع دیوست با وی برنیائی
چو خوردی باز فردا ناشتائی
هوی و حرص و مستی خواجه تاشند
سیه کارند در هرجا که باشند
دچار زحمتی تا صید آزی
اگر زین دام رستی بینیازی
مباش اینگونه بیپروا و بدخواه
بسا گردد شکار گرگ، روباه
چه گردی هرزه در هر رهگذاری
دهی هردم گلوئی را فشاری
بگفت ار تیرهدل یا هرزه گردیم
درین ره هرچه فرمودند، کردیم
ز روز خردیم خصلت چنین بود
دلی روئین بزیر پوستین بود
گرم سرپنجه و دندان بود سخت
مرا این مایه بود از کیسهٔ بخت
درآن دفتر که نقش ما نوشتند
یکی زشت و یکی زیبا نوشتند
چو من روباه و صیدم ماکیانست
گذشتن از چنین سودی زیانست
بسی مرغ و خروس از قریه بردم
بگردنها بسی دندان فشردم
حدیث اتحاد مرغ و روباه
بود چون اتفاق آتش و کاه
چه غم گر نیتم بد یا که نیکوست
همینم اقتضای خلقت و خوست
تو خود دادی بساط خویش برباد
تو افتادی که کار ازدست افتاد
تو مرغ خانگی، روباه طرار
تو خواب آلود و دزد چرخ بیدار
اسیر روبه نفس آنچنانیم
که گوئی پرشکسته ماکیانیم
بهای زندگی زین بیشتر بود
اگر یکدیدهٔ صاحب نظر بود
منه بردست دیو از سادگی دست
کدامین دست را بگرفت و نشکست
مکن بی فکرتی تدبیر کاری
که خواهد هر قماشی پود و تاری
بوقت شخم گاوت در گرو بود
چو باز آوردیش وقت درو بود.
پروین اعتصامی