خلید خار درشتی بپای طفلی خرد
بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست
بگفت مادرش این رنج اولین قدمست
زخار حادثه تیه وجود خالی نیست
هنوز نیک و بد زندگی بدفتر عمر
نخواندهای و بچشم تو راه و چاه یکیست
زپای چون تو درافتادهاند بس طفلان
نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست ؟
ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی
خطا نکرده صواب و خطا چه دانی چیست
دلی که سخت زهر غم تپید شاد نماند
کسیکه زود دل آزرده گشت دیر نزیست
زعهد کودکی آمادهٔ بزرگی شو
حجاب ضعف چو ازهم گسست، عزم قویست
بچشم آنکه درین دشت چشم روشن بست
تفاوتی نکند، گر دَه است چه، یا بیست
چو زخم کارگر آمد چه سر چه سینه چه پای
چو سال عمر تبه شد، چه یک چه صد چه دویست
هزار کوه گرت سد ره شوند، برو
هزار ره گرت ازپا درافکنند، بایست (ایستادگی کن)...
پروین اعتصامی