شهریور ۲۷، ۱۳۹۶

بگفت از سور کمتر گوی با مور


براهی در سلیمان دید موری
که با پای ملخ میکرد زوری
بزحمت خویشرا هرسو کشیدی
وزان بار گران هردم خمیدی
ز هر گردی برون افتادی از راه
ز هر بادی پریدی چون پر کاه
چنان در کار خود یکرنگ و یکدل
که کارآگاه اندر کار مشکل
چنان بگرفته راه سعی در پیش
که فارغ گشته از هرکس جز از خویش
نه‌اش پروای از پای اوفتادن
نه‌اش سودای کار از دست دادن
بتندی گفت کای مسکین نادان
چرائی فارغ از ملک سلیمان
مرا در بارگاه عدل خوانهاست
بهر خوان سعادت میهمانهاست
بیا زین ره بقصر پادشاهی
بخور در سفرهٔ ما هرچه خواهی
بخار جهل پای خویش مخراش
براه نیکبختان آشنا باش
ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام
چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام
چرا باید چنین خونابه خوردن
تمام عمر خود را بار بردن
رهست اینجا و مردم رهگذارند
مبادا بر سرت پائی گذارند
مکش بیهوده این بار گرانرا
میازار از برای جسم جانرا
بگفت از سور کمتر گوی با مور
که موران را قناعت خوشتر از سور



چو اندر لانهٔ خود پادشاهند
نوال پادشاهان را نخواهند
برو جائیکه جای چاره‌سازیست
که ما را از سلیمان بی نیازیست
نیفتد با کسی مارا سر و کار
که خود هم توشه داریم و هم انبار
بجای گرم خود هستیم ایمن
ز سرمای دی و تاراج بهمن
چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم
بحکم کس نمیگردیم محکوم
مرا امید راحتهاست زین رنج
من این پای ملخ ندهم بصد گنج
مرا یک دانهٔ پوسیده خوشتر
ز دیهیم و خراج هفت کشور
گرت همواره باید کامکاری
ز مور آموز رسم بردباری
مرو راهی که پایت را ببندند
مکن کاری که هشیاران بخندند
گه تدبیر، عاقل باش و بینا
راه امروز را مسپار فردا
بکوش اندر بهار زندگانی
که شد پیرایهٔ پیری، جوانی
حساب خود نه کم گیر و نه افزون
منه پای از گلیم خویش بیرون
اگر زین شهد کوته‌داری انگشت
نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت
چه در کار و چه در کار آزمودن
نباید جز بخود محتاج بودن
هرآن موری که زیر پای زوریست
سلیمانیست کاندر شکل موریست.

پروین اعتصامی