بجغذ گفت شبانگاه طوطی ازسر خشم
که چند بایدت اینگونه زیست سرگردان
چرا ز گوشهٔ عزلت برون نمیآیی
چه اوفتاده که از خلق میشوی پنهان
کسی بجز تو نبستست چشم روشن بین
کسی بجز تو نکردست در خرابه مکان
اگر بجانب شهرت گذر فتد بینی
بسی بلند بنا قصر و زرنگار ایوان
چرا ز فکرت باطل نژند داری دل
چرا بملک سیاهی سیه کنی وجدان
زطائران جهان دیده رسم و راه آموز
ببین چگونه بسر میبرند وقت و زمان
اگر که همچو منت میل برتری باشد
گهت بدست نشانند و گاه بردامان
مرا نگر چه نکو رای و نغز گفتارم
ترا ضمیر بداندیش و الکنست زبان
بما هماره شکر دادهاند نوبت چاشت
نخوردهایم بسان تو هیچگه غم نان
بزیر پر چو تو سر بیسبب نهان نکنیم
زنیم در چمنی تازه هرنفس جولان
بهل که عمر تلف کردنست تنهائی
ندیم سرو و گل و سبزه باش در بستان
بپوش چشم ز بیغوله نیستی رهزن
بشوی گرد سیاهی ز دل نه ای شیطان
نه باخبر ز بهاری نه آگهی ز خریف
چو مردهای بزمستان و فصل تابستان
بکنج غار مخز همچو گرگ بی چنگال
گرسنه خواب مکن چون شغال بی دندان
بموش مرده میالای پنجه و منقار
بزرگ باش و میاموز خصلت دونان
بروزگار جوانیت ماتم پیریست
سیه دلی چو تو هرگز نداشت بخت جوان
جهان بخویشتن ایدوست خیره سخت مگیر
که کار سخت ز کارآگهی شدست آسان
برو به سیر گهی تازه صبحگاهی خوش
بیا بخانهٔ ما باش یکشبی مهمان
تو چشم عقل ببستی که در چه افتادی
تو بد شدی که شدند از تو خوبتر دگران
فضیلت و هنر ای بی هنر نمود مرا
جلیس بزم بزرگان و همسر شاهان
مرا زعاج و زر و سیم ساختند قفس
گهم بخانه نگهداشتند و گه بدکان
ز خویش بیسبب ای تیره دل چه میکاهی
کمال جوی و سعادت چه خواهی از نقصان
همیشه می نتوان رفت بیخود و فارغ
هماره مینتوان زیست غمگن و حیران
ز نالههای غم افزای خویش جان مخراش
ز سوک بیگه خود خلق را مکن گریان
ز بانگ زشت تو بس آرزو که گشت تباه
ز فال شوم تو بس خانمان که شد ویران
چو طوطیان چه سخن گفتی و شنیدی هین
چو بلبلان بکدامین چمن پریدی هان
جواب داد که برخیره شوم خوانندم
زمن بکس نرسیدست هیچگونه زیان
عجب مدار گرم شوق سیر گلشن نیست
تفاوتیست میان من و دگر مرغان
سمند دولت گیتی که جانب همه تاخت
زما گذشت چو برق و نگه نداشت عنان
خوشست نغمهٔ مرغی بساحت چمنی
ولی نه بوم سیه روز مرغکی خوشخوان
فروغ چهر گل آن به که بلبلان بینند
برای همچو منی شورهزار شد شایان
هرآنکسی که ترا پیک نیکبختی گشت
نداد دیدهٔ ما را نصیب جز پیکان
بسوخت خانهٔ ما زاتش حوادث چرخ
نه مردمیست ز همسایه خواستن تاوان
نکرد رهرو عاقل بهر گذرگه خواب
نچید طائر آگاه چینه از هر خوان
چه سود صحبت شاهان چو نیست آزادی
چرا دهیم گرانمایه وقت را ارزان
برنج گوشه نشینی و فقر تن دادن
به از پریدن بیگاه و داشتن غم جان
قفس نجز قفسست ار چه سیم و زر باشد
که صحن تنگ همانست و بام تنگ همان
درآشیانهٔ ویران خویش خرسندیم
چه خوشدلیست در آباد دیدن زندان
هزار نکته بما گفت شبرو گردون
چه غم بچشم تو گر بیهشیم یا نادان
بنزد آنکه چو من دوستدار تاریکیست
تفاوتی نکند روز تیره و رخشان
مرا زصحبت بیگانگان ملال آید
بمیهمانیم ایدوست، هیچگاه مخوان
تو خود گهی بچمن خسب و گه بسبزه خرام
که بوم را نه ازین خوشدلی بود نه از آن
بعهد و یکدلی مردم اعتباری نیست
که همچو دور جهان سست عهد بود انسان
ز راه تجربه گر هفتهای سکوت کنی
نه خواجه ماند و بانو نه شکر و انبان
بجوی و جر بکنندت بصد جفا پر و بال
برهگذر بکشندت بصد ستم طفلان
نه جغد رست و نه طوطی، چو شد قضا شاهین
نه زشت ماند و نه زیبا، چو راز گشت عیان
طبیب دهر نیاموخت جز ستم، پروین
بدرد کشت و حدیثی نگفت از درمان.
پروین اعتصامی