شهریور ۲۲، ۱۳۹۶

اینهمه جز روی و ریا هیچ نیست


آن نشنیدید که در شیروان
بود یکی زاهد روشن روان
زنده‌دلی عالم و فرخ ضمیر
مهر صفت شهرتش آفاق گیر
نام نکویش علم افراخته
توسن زهدش همه جا تاخته
همقدم تاجوران زمین
همنفس حضرت روح‌الامین
مسئلت آموز دبیران خاک
نیتش آرایش مینوی پاک
پیش نشین همه آزادگان
پشت و پناه همه افتادگان
مرد رهی خوشروش و حق پرست
روز و شبش سبحهٔ طاعت بدست
جایگهش کوه و بیابان شده
طعمه‌اش از بیخ درختان شده
رفته ز چین و ختن و هند و روم
مردم بسیار بدان مرز و بوم
هرکه بدان صومعه بشتافتی
عارضه ناگفته شفا یافتی
کور در آن بادیه بینا شدی
عاجز بیچاره توانا شدی



خلق براو دوخته چشم نیاز
او بسوی دادگر کارساز
شب شدی از دیده نهان روز وار
در کمر کوه بزندان غار
روز بعزلتگه خود تاختی
باهمه کس نرد کرم باختی
صبحدمی روی ز مردم نهفت
هر در طاعت که توان سفت، سفت
ریخت زچشم آب و بسر خاک کرد
گرد ز آئینهٔ دل پاک کرد
حلقه بدر کوفت زنی بینوا
گفت که رنجورم و خواهم دوا
از چه شد این نور، بظلمت نهان
از چه برنجید زما ناگهان
از چه براین جمع در خیر بست
اینهمه افتاده بدید و نشست
از چه دلش میل مدارا نداشت
از چه سر همسری ما نداشت
ای پدر پیر ز چین آمدم
از بلد شک به یقین آمدم
نور تو رهبر شد و ره یافتم
نام تو پرسیدم و بشتافتم
روز بچشم همه کس روشنست
لیک شب تیره بچشم منست
گر ز ره لطف نگاهم کنی
فارغ ازین حال تباهم کنی
ساعتی ای شیخ نیاسوده‌ام
بادصفت بادیه پیموده‌ام
دیده به بی دیده فکندن خوشست
خار دل سوخته کندن خوشست
پیر بدان لابه نداد اعتبار
گریه همی کرد چو ابر بهار
تا که سر از سجدهٔ شکران گرفت
دیو غرورش ز گریبان گرفت
گفت که این سجده و تسبیح چیست
بر تو و کردار تو باید گریست
رنج تو در کارگه بندگی
گشت تهی دستی و شرمندگی
زان همه سرمایه ترا سود کو
تار قماشت چه شد و پود کو
نوبت از خلق گسستن نبود
گاه در صومعه بستن نبود
سست شد این پایه و فرصت شتافت
گم شد و دیگر نتوانیش یافت
عجب، سمند تو شد و تاختی
رفتی و بار و بنه انداختی
دامنت از اخگر پندار سوخت
آنهم گل زاتش یک خار سوخت
رشته نبود آنکه تو میتافتی
جامه نبود آنکه تو میبافتی
سودگر نفس ببازار شد
گوهر پست تو پدیدار شد
راهروانی که بره داشتی
بر در خویش از چه نگهداشتی
آنکه درش روز کرم بسته بود
قفل در حق نتواند گشود
نفس تو چون خودسر و محتاله شد
زهد تو چون کفر دو صد ساله شد
طاعت بی صدق و صفا هیچ نیست
اینهمه جز روی و ریا هیچ نیست.

پروین اعتصامی