شهریور ۱۹، ۱۳۹۶

شیر جنگی را چه خویشی با شغال


تو چو زری ای روان تابناک
چند باشی بستهٔ زندان خاک
بحر مواج ازل را گوهری
گوهر تحقیق را سوداگری
واگذار این لاشهٔ ناچیز را
در نورد این راه آفت خیز را
زر کانی را چه نسبت با سفال
شیر جنگی را چه خویشی با شغال
باخرد صلحی کن و رائی بزن
کژدم تن را بسر، پائی بزن
هیچ پاکی همچو تو پاکیزه نیست
گوش هستی را چنین آویزه نیست
تو یکی تابنده گوهر بوده‌ای
رخ چرا با تیرگی آلوده‌ای
تو چراغ ملک تاریک تنی
در سیاهیها چو مهر روشنی
از نظر پنهانی از دل نیستی
کاش میگفتی کجائی، کیستی
محبس تن بشکن و پرواز کن
این نخ پوسیده از پا باز کن
تا ببینی کنچه دید ماسواست
تا بدانی خلوت پاکان جداست
تا بدانی صحبت یاران خوشست
گیرودار زلف دلداران خوشست
تا ببینی کعبهٔ مقصود را
برگشائی چشم خواب آلود را
تا نمایندت بهنگام خرام
سیرگاهی خالی از صیاد و دام
تا بیاموزند اسرار حقت
تا کنند از عاشقان مطلقت
تا تو پنهان از تو چون و چندهاست
عهدها میثاقها پیوندهاست
چند درهر دام باید گشت صید
چند ازهر دیو باید دید کید
چند ازهر تیغ باید باخت سر
چند ازهر سنگ باید ریخت پر
مرغک اندر بیضه چون گردد پدید
گوید اینجا بس فراخست و سپید
عاقبت کان حصن سخت ازهم شکست
عالمی بیند همه بالا و پست
گه پرد آزاد در کهسارها
گه چمد سرمست در گلزارها
گاه برچیند زبامی دانه‌ای
سرکند خوش نغمهٔ مستانه‌ای
جست و خیز طائران بیند همی
فارغ اندر سبزه بنشیند دمی
بینوائی مهره‌ای تابنده داشت
کاز فروغش دیده و دل زنده داشت
خیره شد فرجام زان جلوه‌گری
بردش از شادی بسوی گوهری
گفت این لعلست از من میخرش
گفت سنگست این، چه خوانی گوهرش
رو که این مارا نمیآید بکار
گر متاعی خوبتر داری بیار
دکهٔ خر مهره جای دیگرست
تحفهٔ گوهر فروشان گوهرست
برتری تنها برنگ و بوی نیست
آینهٔ جان از برای روی نیست
تا نداند دخل و خرجش چند بود
هیچ بازرگان نخواهد برد سود
چشم جانرا بی نگه دیدارهاست
پای دل را بی قدم رفتارهاست.

پروین اعتصامی