بالماس میزد چکش زرگری
بهرلحظه میجست ازآن اخگری
بنالید الماس کای تیره رای
ز بیداد تو چند نالم چو نای
بجز خوبی و پاکی و راستی
چه کردم که آزار من خواستی
بگفتا مکن خاطر خویش تنگ
ترازوی چرخت گران کرده سنگ
مرنج ار تنت را جفائی رسد
کزین کار، کارت بجائی رسد
هم اکنون تراش تو گردد تمام
برویت کند نیکبختی سلام
همین دم فروزان و پاکت کنم
پسندیده و تابناکت کنم
دگرباره بگریست گوهرنهان
که آوخ سیه شد بچشمم جهان
بدین خردیم آسمان درشت
بدام بلای تو افکند و کشت
مرا هر رگ و هر پی و بند بود
بخشکید پاک این چه پیوند بود
که این تیشهٔ کین بدست تو داد
فتاد این وجود نزارم، فتاد
ببخشای لختی نگهدار دست
شکست این سر دردمندم شکست
نه آسایشی ماند اندر تنم
نه رونق برخسارهٔ روشنم
بگفتا چو زین دخمه بیرون شوی
بزیبائی خویش مفتون شوی
بشوئیم از رویت این گرد را
بخوبان دهیم این ره آورد را
چو بردارد این پرده را پردهدار
سخنهای پنهان شود آشکار
درآنحال دانی که نیکی نکوست
که بینی تو مغزی و رفتست پوست
سوم بار برخاست بانگ چکش
بناگاه برهم شد آن روی خوش
بگفت ای ستمکار مشکن مرا
به بدرائی از پا میفکن مرا
وفا داشتم چشم و دیدم جفا
بگشتم ز هر روی خوردم قفا
بگفت ار صبوری کنی یکنفس
کشد بار جور تو بسیار کس
چو رفت این سیاهی و آلودگی
نماند زبونی و فرسودگی
دلت گر زاندیشه خون کردهام
بچهر آب و رنگت فزون کردهام
بریدم ولی تیره و زشت را
شکستم ولی سنگ و انکشت را
چو بینند روی دل آرای تو
چو آگه شوند از تجلای تو
چو پرسند از موج این آبها
ازین جلوهها رنگها تابها
بتی چون بگردن دراندازدت
فراتر ز دل جایگه سازدت
چو نقاد چرخ از تو کالا کند
چو هر روز نرخ تو بالا کند
چو زین داستان گفتگوها رود
چو این آب حیوان بجوها رود
چو هردم بیفزایدت خواستار
چو آیند سوی تو از هرکنار
چو بیدار بختی ببیند ترا
چو بردیگران برگزیند ترا
چو بر چهرخوبان تبسم کنی
چو این کوی تاریک را گم کنی
چو در مخزنت جا دهد گوهری
چو بنشاندت اندر انگشتری
چو در تیرگی، روشنائی شوی
چو آمادهٔ دلربائی شوی
چو بیرون کشی رخت زین تنگنای
چو اقبال گردد ترا رهنمای
چو آسودگی زاید اینروز سخت
چو فرخنده گردی و پیروزبخت
چو پیرایهها ماندت درگرو
چو بینی ره نیک و آئین نو
چو افتادی اندر ترازوی مهر
چو صد راه داد و گرفتت سپهر
رهائی دهندت چو زین رنجها
چو ریزند بر پای تو گنجها
چو بازارگانان خرندت بزر
برندت ز شهری بشهر دگر
چو دیهیم شاهت نشیمن شود
چو از دیدنت دیده روشن شود
بیاد آر زین دکهٔ تنگ من
زسنگینی آهن و سنگ من
چو نام تو خوانند دریای نور
درودیم بفرست زان راه دور
ترا هرچه قیمت نهد روزگار
بدار ازمن و این چکش یادگار
چو مشاطه رخسارت آراستم
فزودم دو صد گر یکی کاستم
تو روزی که از حصن کان آمدی
بس آلوده و سرگران آمدی
بدین گونه روشن نبودی و پاک
بهم بود مخلوط الماس و خاک
حدیث نهان چکش گوشدار
نگین سازدت چرخ یا گوشوار
نه مشت و قفایت بسر میزنم
بدین درگه نور، در میزنم.
پروین اعتصامی