شهریور ۰۸، ۱۳۹۶

که چنین روز مرا باور نیست


بلبلی گفت بکنج قفسی
که چنین روز مرا باور نیست
آخر این فتنه سیه کاری کیست
گرکه کار فلک اخضر نیست
آنچنان سخت ببستند این در
که تو گوئی که قفس را در نیست
قفسم گر زر و سیم است چه فرق
که مرا دیده بسیم و زر نیست
باغبانش زچه در زندان کرد
بلبل شیفته یغماگر نیست
همه برچهرهٔ گل مینگرند
نگهی درخور این کیفر نیست
که بسوی چمنم خواهد برد
کس بجز بخت بدم رهبر نیست
دیده بربام قفس باید دوخت
دگر امروز گل و عبهر نیست
سوختم اینهمه از محنت و باز
این تن سوخته خاکستر نیست
طوطی از قفس دیگر گفت
چه توان کرد ره دیگر نیست
بسکه تلخست گرفتاری و صبر
دل مارا هوس شکر نیست
چو گل و لاله نخواهد ماندن
سیرگاهی ز قفس خوشتر نیست
دل مفرسای بسودای محال
که اگر دل نبود دلبر نیست
در و بام قفست زرینست
صید را بهتر ازین زیور نیست
زخم من صحن قفس خونین کرد
همچو من پای تو از خون، تر نیست
تو شکیبا شو و پندار چنان
که بجز برگ گلت بستر نیست
گه بلندیست زمانی پستی
هرکس ایدوست بلند اختر نیست
همه فرمان قضا باید برد
نیست یکذره که فرمانبر نیست
چه هوسها بسر افتاد مرا
که تبه گشت و یکی در سر نیست
چه غم ار بال و پرم ریخته شد
دگرم حاجت بال و پر نیست
چمن ار نیست قفس خود چمنست
بخیال است، بدیدن گر نیست
چه تفاوت کندت گر یکروز
خون دل هست و گل احمر نیست
چرخ نیلوفریت سایه فکند
اگرت سایه ز نیلوفر نیست.

پروین اعتصامی