نهان شد از گل زردی گلی سپید که ما
سپید جامه و از هر گنه مبرائیم
جواب داد که ما نیز چون تو بی گنهیم
چرا که جز نفسی در چمن نمیپائیم
بما زمانه چنان فرصتی نبخشودهست
که از غرور دل پاک را بیالائیم
قضا نیامده ما را ز باغ خواهد برد
نه میرویم بسودای خود نه میئیم
بخود نظاره کنیم ار بچشم خودبینی
چگونه لاف توانیم زد که بینائیم
چو غنچه و گل دوشینه صبحدم فرسود
من و تو جای شگفتست گر نفرسائیم
بگرد ما گل زرد و سپید بسیارند
گمان مبر که بگلشن من و تو تنهائیم
هزار بوته و برگ ار نهان کند مارا
بچشم خیرهٔ گلچین دهر پیدائیم
بدین شکفتگی امروز چند غره شویم
چو روشنست که پژمردگان فردائیم
درین زمانه فزودن برای کاستنست
فلک بکاهدمان هرچه ما بیفزائیم
خوشست بادهٔ رنگین جام عمر ولیک
مجال نیست که پیمانهای بپیمائیم
ز طیب صبحدم آن به که توشه برگیریم
که آگهاست که تا صبح دیگر اینجائیم
فضای باغ تماشاگه جمال حقست
من و تو نیز در آن از پی تماشائیم
چه فرق گر تو زیک رنگ و ما زیک فامیم
تمام دختر صنع خدای یکتائیم
همین خوشست که در بندگیش یکرنگیم
همین بسست که در خواجگیش یکرائیم
برنگ ظاهر اوراق ما نگاه مکن
که ترجمان بلیغ هزار معنائیم
درین وجود ضعیف ار توان و توشی هست
رهین موهبت ایزد توانائیم
برای سجده درین آستان تمام سریم
پی گذشتن ازین رهگذر، همه پائیم
تمام ذرهٔ این بی زوال خورشیدیم
تمام قطرهٔ این بیکرانه دریائیم
درین صحیفه که زیبندگیست حرف نخست
چه فرق گر بنظر زشت یا که زیبائیم
چو غنچههای دگر بشکفند ما برویم
کنون بیا که صف سبزه را بیارائیم
درین دو روزهٔ هستی همین فضیلت ماست
که جور میکند ایام و ما شکیبائیم
ز سرد و گرم تنور قضا نمیترسیم
برای سوختن و ساختن مهیائیم
اسیر دام هوی و قرین آز شدن
اگر دمی و اگر قرنهاست، رسوائیم.
پروین اعتصامی