روزی و روزگاری یک موجود عجیب و غریب از یکجایی در کهکشان بطور اتفاقی گذرش به کره زمین افتاد. و در روی کره زمین بهشتی دید سراسر زیبایی وخرمی. گیاهان ودرختان وجنگلهای انبوه و باشکوه بر روی زمین گسترده. دریاهایی که آنچنان پاک و روشن بودند که میشد تا عمق صدها متری آنها را از سطح آب دید. کوههای مغرور سربفلک کشیده که قلههای آنها سر بردامن ابرها گذاشته بودند. حیوانات و موجوداتی که در سکوتی آرامش بخش در کنار یکدیگر روزگار میگذراندند و آنچنان شاد بودند که جهیدن و خزیدن و چریدن و دویدن جزئی از سرگرمیشان بود. این موجود عجیب و غریب از این همه زیبایی شگفت زده شد و هوس کرد که تارک کره خودش شده و در این سرزمین بکر و بهشت آسا بماند و باقیمانده هزاران سال عمر خود را روی کره زمین بسر برد.
روزهای نخست بد نبود ولی پس از مدتی حوصله این موجود عجیب و غریب سررفت و شروع کرد بساخت و سازهای عجیب و غریبتر از خودش. و کاخهای بلند و دیوارهای دراز و محکم و شهرهایی که هر کدام از چهار سوئ یک دروازه داشت را با دستان خود ساخت. اینکار او را تا مدتی سرگرم نگاه داشت ولی دوباره حوصلهاش سر رفت و کسالت بهم زد. پس شروع کرد بمیان حیوانات رفته و مدتی در بین آنها مشغول بازی شد. از این میان تنها میمون بود که به او روی خوش نشان داد. دیگر حیوانات از این موجود عجیب و غریب و مسخره و نخراشیده دوری جستند. ولی میمون او را سرگرم کننده یافت و شروع کرد ادای او را درآوردن. پس از مدتی این موجود عجیب به میمون علاقه پیدا کرد و از او خواستگاری نمود. میمون ابتدا خندید ولی وقتی دید یارو سخت جدی است، به او روی کرده و گفت: منظورت چیه؟ موجود عجیب و غریب از گستاخی و پرسش میمون آزرده شده و روی او پرید و بهش تجاوز جنسی نمود. و چون زمین دیگر برایش جالب نبود، بار سفر بسته و پی کار خودش رفت.
اما بشنوید از میمون بیچاره که هاج و واج برجا مانده و خشکش زده بود. و کار هم بهمین خشک شدن خاتمه نیافته و بیچاره پس از نه ماه بارداری، موجوداتی بدنیا آورد که تا آن روز ندیده بود. دیگر میمونها او را بیمار پنداشتند و از میان خود راندند. و میمون بیچاره بناچار آن تعداد موجود عجیب غریبی را که زاییده بود و با چشمان درشت و گوشهای کوچک و بدنی که آنچنان کم پشم بود که میشد اینجا و آنجا پوستشان را دید، و بر روی زمین افتاده و دست و پا در هوا تکان داده و جیغ میکشیدند را با خود برداشته و بیکی از شهرهایی که موجود فضایی ساخته بود رفته و آنجا مسکن گزید. ولی کار میمون داستان ماهمینجا ختم نشد، و آن بیچاره پس از اینکه دید کودکانش بجای پشت خمیده و چهار دست و پا راه رفتن و پریدن و جهیدن، صاف صاف راه رفته و دست و پایی ضعیف دارند، از غصه دق کرد و مرد.
پس از گذشتِ میلیونها سال کار بچه میمونهای ناقص الخلقه بالا گرفت و داستان به آنجا رسید که خود را بالاتر از مادرشان دیدند و شروع کردند بدنبال پدر خود در کهکشانها گشتن. و البته هنوز پدرشان را پیدا نکردهاند.