تیر ۳۰، ۱۳۹۶

مرا افتادگی آزادگی داد


بغاری تیره درویشی دمی خفت
درآن خفتن باو گنجی چنین گفت
که من گنجم چو خاکم پست مشمار
مرا زین خاکدان تیره بردار
بسست این انزوا و خاکساری
کشیدن رنج و کردن بردباری
شکستن خاطری در سینه‌ای تنگ
نهادن گوهر و برداشتن سنگ
فشردن در تنی پاکیزه جانی
همائی را فکندن استخوانی
بنام زندگی هرلحظه مردن
بجای آب و نان خونابه خوردن
بخشت آسودن و برخاک خفتن
شدن خاکستر و آتش نهفتن
ترا زین پس نخواهد بود رنجی
که دادت آسمان بیرنج گنجی
ببر زین گوهر و زر دامنی چند
بخر پاتابه و پیراهنی چند
برای خود مهیا کن سرائی
چراغی موزه‌ای فرشی قبائی
بگفت ایدوست، مارا حاصل از گنج
نخواهد بود غیر از محنت و رنج
چو میباید فکند این پشته از پشت
زر و گوهر چه یکدامن چه یکمشت
ترا بهتر که جوید نام جوئی
که ما را نیست در دل آرزوئی
مرا افتادگی آزادگی داد
نیفتاد آنکه مانند من افتاد
چو ما بستیم دیو آز را دست
چه غم گر دیو گردون دست ما بست
چو شد هر گنج را ماری نگهدار
نه این گنجینه میخواهم نه آن مار
نهان در خانهٔ دل رهزنانند
که دائم درکمین عقل و جانند
چو زر گردید اندر خانه بسیار
گهی دزد از در آید گه ز دیوار
سبکباران سبک رفتند ازین کوی
نکردند این گل پر خار را بوی
زتن زان کاستم کاز جان نکاهم
چو هیچم نیست هیچ از کس نخواهم
فسون دیو بی تاثیر خوشتر
عدوی نفس در زنجیر خوشتر
هراس راه و بیم رهزنم نیست
که دیناری بدست و دامنم نیست.

پروین اعتصامی