بارید ابر بر گل پژمردهای و گفت
کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم
از بهر شستن رخ پاکیزهات زگرد
بگرفتم آب پاک زدریا و تاختم
خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا
رخسارهای نماند زگرما گداختم
ناسازگاری از فلک آمد وگرنه من
باخاک خوی کردم و باخار ساختم
ننواخت هیچگاه مرا گرچه بیدریغ
هر زیروبم که گفت قضا، من نواختم
تاخیمهٔ وجود من افراشت بخت گفت
کاز بهر واژگون شدنش برفراختم
دیگر زنرد هستیم امید برد نیست
کاز طاق وجفت، آنچه مرا بود باختم
منظور و مقصدی نشناسد بجز جفا
من با یکی نظاره، جهان را شناختم.
پروین اعتصامی