پسر با پدر گفت روزی چنین
چه کردید با مرزِ ایرانزمین
یکی دین گرفتید از تازیان
سپردید کشور به بیگانه گان
همه هستیِ نسلِ ما باختید
بچنگالِ ضحّاک انداختید
بمن ازتو زین خاک میراث کو
بجز مرگ و خون حرمت وپاس کو
همه خانه داریم و بیخانه ایم
که در خانهِ خود چو بیگانه ایم
مرا زندگی کردن از یاد رفت
ترا مُلک و ناموس برباد رفت
چهل قرن فرهنگ و آیینِ ما
در آتش شد از دینِ ننگینِ ما
چه حس و چه روح و دلی داشتید
که دروازه بر دشمن افراشتید
کنون بس ز گُلها سر انداختند
هم از مامِ میهن قفس ساختند
سرِ عشق بردار آویختند
بسینه بسی مرگِ دل ریختند
شما خویش را عقلِ کُل خوانده اید
زدیوانگان هم عقب مانده اید
بگیتی چو ما نیست دیوانه ای
که برسر زند خاکِ بیگانه ای
نه امّا دگر ما چو ما نیستیم
بدانید ما چون شما نیستیم
نتازند دیگر درین سرزمین
نگیرند ما را نفس بیش ازین
که ما یادگارانِ آهنگریم
مباد آنکه از حقِّ خود بگذریم
شما آنچه کردید غم بود و درد
بدانید ما آن نخواهیم کرد
بدانید ما دیده خواهیم شست
نیاکان ز تاریخ خواهیم جُست
اجازه بکس کِی دهیم این زمان
که هندی بکارد درین باستان
وزان پس بتازد بما روز و شب
شبیخون برآرَد وجب تا وجب
ولایت کجا دستِ باطل دهیم
بفرزندِ خود نامِ قاتل دهیم
به آنان که جانی صفت زاده اند
بنابودی اجدادِ ما داده اند
بسی تن عرب شد درین سال سی
ازین پس نجوییم جز پارسی
نداریم اینباره حقّی چنان
که نابود سازیم آینده گان
چگونه شویم اندرین غم سهیم
جگر گوشه گان را جهنّم دهیم
مرا مادرم دوش در گوش گفت
که تا زنده هستی نبایست خُفت
به یغما همه هستی ات برده اند
وزین بیش ناموس ات آزرده اند
بمُلکِ تو دشمن نوازی کنند
بنامِ خدا مُرده سازی کنند
ردِ قفل و زنجیر بر دست و پاست
کنون نازنین خانه شیطانسراست
چنین گر بمانَد ترا آب و خاک
گریزد ز دستت تن و روحِ پاک
گلستانسرایت چو زندان شود
درآن حبس و کُشتار آسان شود
چنانت بکوبند بر سر همی
نخیزد دگر زین سرا رستمی
ازین بوم و برزن یکی آریا
نمانَد برای نمونه بجا
ز میهن زبانِ دری بر کَنند
عرب را کیان تاج بر سر زنند
بیا دست در دستِ یاران کنیم
وطن را سراسر گلستان کنیم.