...... بفرکیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
که چون خواستی دیو برداشتی
زهامون بگردون برافراشتی
چو خورشید تابان میان هوا
نشسته برو شاه فرمانروا
جهان انجمن شد برآن تخت او
شگفتی فرومانده ازبخت او
به جمشید بر گوهر افشاندند
مران روز را "روز نو" خواندند
سرسال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج روی زمین
بزرگان بشادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند
چنین جشن فرخ ازآن روزگار
بما ماند ازآن خسروان یادگار
چنین سال سیصد همی رفت کار
ندیدند مرگ اندرآن روزگار
ز رنج و ز بدشان نبد آگهی
میان بسته دیوان بسان رهی
بفرمان مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان پر ز آوای نوش
چنین تا برآمد برین روزگار
ندیدند جز خوبی از کردگار
جهان سربسر گشت او را رهی
نشسته جهاندآر با فرهی........
فردوسی کبیر