گر نخسبی ز تواضع شبکی جان چه شود
ور نکوبی بدرشتی در هجران چه شود
ور بیاری و کریمی شبکی روز آری
از برای دل پرآتش یاران چه شود
ور دو دیده بتماشای تو روشن گردد
کوری دیده ناشسته شیطان چه شود
ور بگیرد ز بهاران و ز نوروز رخت
همه عالم گل و اشکوفه و ریحان چه شود
آب حیوان که نهفتهست و درآن تاریکیست
پر شود شهر و کهستان و بیابان چه شود
ور بپوشند و بیابند یکی خلعت نو
این غلامان و ضعیفان زتو سلطان چه شود
ور سواره تو برانی سوی میدان آیی
تا شود گوشه هر سینه چو میدان چه شود
دل ما هست پریشان تن تیره شده جمع
صاف اگر جمع شود تیره پریشان چه شود
به ترازو کم از آنیم که مه با ما نیست
بهرما گر برود ماه بمیزان چه شود
چون عزیر و خر اورا بدمی جان بخشید
گر خر نفس شود لایق جولان چه شود
برسر کوی غمت جان مرا صومعه ایست
گر نباشد قدمش بر که لبنان چه شود
هین خمش باش و بیندیش ازآن جان غیور
جمع شو گر نبود حرف پریشان چه شود.
مولانا محمد بلخی ملقب به خداوندگار