رمان کنار رود پیدرا نشستم و گریستم را نویسنده معاصر برزیل پائولو کوئلیو ( Paulo Coelho ) (زاده ۲۴ اوت ۱۹۴۷) نوشته و آقای آرش حجازی آنرا به پارسی ترجمه نموده است. این کتاب را سالها پیش خواندم و بتازگی به برخی از یاداشتهایم که هنگام خواندن کتاب برداشته ام، نگاهی انداخته و بد ندیدم آنها را در این دفتر قرار دهم، شاید برخی را به خواندن کتاب هل دهد. نویسنده در این داستان سعی میکند، عشق را بشکافد، عشق و ایمان را به هم بپیوندد و از درون آن انسان خوشبخت و آزاده را بیرون بکشد. تلاشی که نویسنده در ترجمه عشق به زبان قابل فهم دارد تحسین برانگیز است.
یاداشت ها:
-هیچ کس نمیتواند وقتی راست بچشمهای ما مینگرد، چیزی را پنهان کند و دروغ بگوید.
-اگر تولدی دوباره نیابیم، اگر بار دیگر با معصومیت و شیفتگی کودکی به زندگی ننگریم، دیگر معنایی در زندگی نخواهد ماند. کسانی که میکوشند، جسمشان را بکشند، قانون خدا را زیر پا میگذارند، آنان که میکوشند روح خود را نابود کنند، نیز قانون خدا را زیر پا میگذارند، هر چند گناهشان در دیدگان آدمیان کمتر آشکار است.
- آدمی (اکثر مردم کسانی هستند) که از راه تلویزیون یا روزنامهها در زندگی حضور دارد.
- عشق تا زمانی زنده است که امیدی برای فتح معشوق وجود دارد، بقیهاش خواب و خیال است.
- کسی که خردمند است، تنها به این خاطر خردمند است که عشق میورزد، و کسی که احمق است، تنها به این خاطر احمق است که فکر میکند، میتواند عشق را بفهمد.
-دیوانگان بودند که عشق را اختراع کردند.
-با شعری و یک ساز، دل به تو میبازم.
-از روزگارِ یکنواختم، سخت خسته
-زندگی سادهای منتظرم است، با بچهها و نوه ها، با دخل و خرج متعادل و تعطیلات سالانه.
-عشق و سد مثل همند، اگر بگذری ترک کوچکی ایجاد شود که فقط باریکه آبی از آن بگذرد، اندک اندک تمام دیواره را فرو میریزد. و لحظهای میرسد که در آن هیچ کس دیگر نمیتواند، جلو جریان آب را بگیرد. اگر دیوارها فرو بریزند، عشق همه چیز را در اختیار میگیرد، دیگر برایش مهم نیست که ممکن چیست و ناممکن چیست، برایش مهم نیست که میتوانیم یا نمیتوانیم معشوق مان را کنار خود داشته باشیم یا نداشته باشیم، عشق یعنی اختیار از کف دادن.
-در قصههای کودکان، شاهدختها قورباغهها را میبوسند تا به شاهزاده تبدیل شوند، در زندگی واقعی، شاهدخت ها، شاهزادهها را میبوسند و شاهزادهها به قورباغه تبدیل میشوند.
-بعضیها با کسی قهر میکنند، با خودشان قهر میکنند، با زندگی قهر میکنند. بعد کم کم در مغزشان شروع میکنند به خلق یک قطعه تاتر، و نمایشنامه را بر اساس ناکامیهای خودشان مینویسند، از این دست هنرمندان زیاد هستند.
-اگر دنبال چیزی نیستم، چرا باید چیزی را به کسی اثبات کنم.
-در زندگی چیزهایی هست که ارزشش را دارند که آدم تا آخر خط برایشان بجنگد.
-دورانی بود که مذهب بخشی از زندگی آدمها را تشکیل میداد، اما این دوران گذشته، صدها سال است که گذشته است.
-بعضیها فقط وقتی میفهمند زنده هستند که دیگر روزگارشان در روی زمین به پایان رسیده است.
-عشق به یک مادهی مخدر میماند. در آغاز احساس سرخوشی و تسلیم مطلق به آدم دست میدهد. روز بعد بیشتر میخواهی. هنوز معتاد نیستی، اما از آن احساس خوشت میاید و فکر میکنی، میتوانی در اختیار خودت داشته باشی... چند دقیقه به معشوق میاندیشی و بعد از سه ساعت فراموشش میکنی. اما کم کم به آن شخص عادت میکنی، و کاملا به او وابسته میشوی. حالا دیگر سه ساعت به او فکر میکنی و دو دقیقه فراموشش میکنی. اگر در دسترست نباشد، همان احساسی را داری که معتادهای خمار دارند. در این لحظه، همان طور که معتادها دست به دزدی میزنند و برای به دست آوردن آن چه میخواهند، تن به خفت میدهند، تو هم حاضری به خاطر عشق دست به هر کاری بزنی..... چه مثال وحشتناکی!
-یکی از چهرههای خداوند، چهرهٔ یک زن است. این زن میترا ایزد بانو، مریم باکره، شکینای یهودی، میهن مام، ایزیس، صوفیا، کنیز و بانو، در تمام ادیان جهان هست، فراموش شد، تغییر شکل داد، اما فرهنگش هزاره به هزاره ماند و تا امروز رسید.
-نماد چهرهٔ مادینهٔ خدا آب است، شاید چون چشمهٔ زندگی است، چرا که ما از آب بوجود میآییم، در آب رشد میکنیم، ۹ ماه در آب زندگی میکنیم، آب نماد نیروی زنانه است، نیروئی که هیچ مردی، هر چه هم که رشد کرده و یا کامل باشد، نمیتواند بدست آورد.
-شادی چیزی است که با تقسیم شدن زیاد میشود
آن چیست که هر چه بیشتر تقسیم کنی، بیشتر میشود؟؟ شادی
-موجودات شبخیزی که در خودشان محبوسند و نومیدانه به دنبال همراهی میگردند اما نمیتوانند عشق بورزند. برای همین افسانه میگوید که فقط پیکانی در قلبشان میتواند آنها را بکشد. در این صورت قلبشان بیدار میشود، نیروی عشق را آزاد میکند و شعر را از میان میبرد.
-حقیقت همواره همانجایی است که ایمان است.
-بعد از هزار سال، فهمیدند که باید بگذارند عیسی هم در کلیسا نقشی داشته باشد.