صلای عشق که ساقی زلعل خندانش
شراب ونقل فرو ریخته به مستانش
بیاکه بزم طرب ساخت، خوان عشق نهاد
برای ما لب نوشین شکرافشانش
تبسم لب ساقی خوشست وخوشتر ازآن
خرابی که کند باز چشم فتانش
بیک کرشمه چنان مست کرد جان مرا
که در بهشت نیارد بهوش رضوانش
خوشا شراب وخوشا ساقی وخوشا بزمی
که غمزهٔ خوش ساقی بود خمستانش
ازین شراب که یک قطره بیش نیست که تو
گهی حیات جهان خوانی وگهی جانش
زعکس ساغر آن پرتویست اینکه توباز
همیشه نام نهی آفتاب تابانش
ازین شراب اگر خضر یافتی قدحی
خود التفات نبودی به آب حیوانش
نگشت مست بجز غمزهٔ خوش ساقی
ازآن شراب که در داد لعل خندانش
نبود نیز بجز عکس روی او درجام
نظارگی که بود همنشین و همخوانش
نظارگی بمن وهم بمن هویدا شد
کمال او که به من ظاهرست برهانش
عجب مدار که چشمش بمن نگاه کند
برای آنکه منم در وجود انسانش
نگاه کرد بمن، دید صورت خود را
شد آشکار زآیینه راز پنهانش
مگر که راز جهان خواست آشکارا کرد
بدو سپرد امانت که دید تاوانش
عجب چرا به عراقی سپرد امانت را
نبود درهمه عالم کسی نگهبانش.
عراقی