بهلول که غربیها او را با نام دیوژن نامیده و متعلق به خود دانسته و او را فیلسوف یونانی میدانند (۱) و اعراب او را وهیب و یا مجنون کوفی نامیده و شیعیان او را شاگرد امام کاظم و احتمالا فردا ترکها هم او را اصلا ترک دانسته و او را سلطان گلبوز خواهند، نامید! در اصل یک حکیم و خردمند ایرانی و وارسته و بظاهر ترک آدمیان و جهان کردهای بود که در شهر قزوین میزیست.
وی سادهزیست بود و دنیا را مانند خیام کبیر که غربیها او را با لقب، دانشمند دانشمندان میستایند، و اعراب به او لقب بحر العلوم دادهاند، محلی بین دو دنیای دیگر، آنجا که از آن آمده ایم، و آنجا که بسوی آن رهسپاریم، میدانسته و بویژگیها و ظواهر مردم فریب این دنیا بیتفاوت و بی اعتنا بود.
گفته میشود، دارایی او یک عصا، یک بالاپوش و یک کاسه (کوزه شراب) بودهاست.
اعراب این گونه زیستن را زندگی به شیوه سگ دانسته و آنرا کلبی نامیده و به همین سبب هم در بین اعراب وی لقب کلب دارد. و مکتب کلبی و یا پوچ گرایی و یا دادائیسم به این ترتیب به وی باز میگردد. و باید ایرانی بود و اهل فرهنگ و ادب تا وارستگی این حکیم را فهمید و به زبان خداوندگار و یا محمد بلخی سرود:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
فیلسوف ایرانی که پابرهنه و با جامهای ندوخته و آزاد میزیست، زندگی سادهای را میجست و چنان به دنیا و دارایهایش بیتفاوت بود که بشکه شرابی بجای خانه انتخاب نموده بود و در آن میخوابید.
بهلول با سر و پای برهنه در بیشگاه همگان ظاهر میشد و در خم شراب که بسیار مینوشید، می خوابید. غالب ساعات روز را دور از قیل و قال شهر و در زیر آسمان کبود آفتاب میگرفت و در آن سکوت و سکون میخوابید . لباسش یک ردا و مأوایش یک خمره (خم) بود. فقط یک کاسه چوبین برای آشامیدن آب داشت، که چون یک روز کودکی را دید که دو دستش را پر از آب کرده آنرا آشامید، در همان زمان کاسه چوبین را به دور انداخت و گفت: این هم زیادی است، میتوان مانند این بچه آب خورد.
گویند: روزی بر بلندی ایستاده بود و ساعتی به آواز می گفت:ای مردمان! خلقی انبوه در طرف او جمع آمدند. گفت: من مردمان را خواندم، نه شما را!
گرفتند و اورا از شهر تبعید کردند. از آن پس آغوش طبیعت را بر دیدار و همنشینی با مردم ترجیح داد و خم نشین شد. در همین دوران تبعیدی بود که کسی به طعن و تمسخر گفت: «بهلول دیدی همشهریان ترا از شهر بیرون کردند! جواب داد: نه، چنین نیست، من آنها را در شهر جأ گذاشتم.
با تمام تلخ زبانی ها، بسیاری از مردم او را دوست داشتند و از او درخواست مشورت و شنیدن پند و اندرز کرده و بجای آن برایش خوراک و شراب برده و او با لذت آنها را میخورد و مینوشید.
بهلول دارای طنزی گزنده و زبانی سرخ بود. و آنچنان درون آدمیان را میدید که چشم نور خورشید را میبیند. از او حکایات زیادی در کتب ایرانی نوشته شده که بسیار شیرین و دلچسب است. یکی از این حکایت، داستان مردی تهی دست است که از مال دنیا دارایی ندارد و روزی که از اوضاع خود بشدت خسته شده به ملاقات بهلول رفته و به او میگوید :ای بهلول دانشمند به من یاری ده تا خود را از روزگار سخت و مشقت بار برهانم. بهلول میگوید تابستان بسیار گرمی داشته ایم و احتمالا زمستان سردی در پیش است. تا میتوانی هیزم و ذغال جمع کن و در انبار خانه ات جای ده و زمستان که مردم به این کالاها نیاز دارند آنها را بفروش و وقتی سرمایهای پیدا کردی بیا تا دوباره به تو بگویم چه کنی.
مرد بگفته بهلول عمل کرد و تمام تابستان هیزم جمع کرد.اتفاقاً پیشبینی بهلول درست از آب درآمد و زمستان سختی شد و مرد هیزمهای خود را به بهائی خوب فروخت و صاحب سرمایهای شد که امروزه به آن سرمایه اولیه میگویند. و سپس با کمک و پندهای بیشتر بهلول پس از دو سه سالی تاجر معتبر و ثروتمندی از آب در آمد. و برای سپاس از بهلول به او پیشنهاد کرد که نیمی از ثروتش را به او بدهد که بهلول به او خندید و تنها از او شراب و خوراک خواست. ماجرای مرد در شهر پیچید و یکی از کم خردان را وسوسه کرد تا بدیدار بهلول رفته و به طمع ثروتمند شدن از او پند بگیرد. پس بکنار خم شراب بهلول رفت و فریاد زد: ای بهلول دیوانه من مردی تهیدستم، بمن یاری ده تا پولدار شوم. بهلول گفت: تابستان ملایمی داشتیم و احتمالأ زمستان سختی در پیش است، پس هر چه داری و نداری پیاز بخر و در انبار خانه ات جای ده و زمستان آنها را بچندین برابر بمردم بفروش. مرد رفته و هر چه داشت و نداشت بخرید پیاز گماشت و کوهی از پیاز در انبارش ذخیره کرد. اتفاقاً زمستان بسیار ملایمی شد و بیشتر باران بارید تا برف و آب در انبار رخنه کرد و پیازها تمامأ گندید. مرد مال باخته تو سری زنان رفت و یقه بهلول را گرفت و پرسید: ای دیوانه به آن مرد کمک کردی و بمن ضرر رساندی، دلیلش چیست؟ بهلول گفت: آن مرد وقتی وارد شد مرا دانشمند خطاب کرد و از یک دانشمند پند خواست. تو مرا دیوانه خطاب کردی و از یک دیوانه پند خواستی. پس در حد یک دیوانه پند گرفتی.
حکایت دیگر که به ضرب المثل ایرانی " سایه تان از سرما کم نشود" برمیگردد، مربوط به یکی از داستانهایی است که به بهلول نسبت میدهند.
گفته شده است که روزی حاکم قزوین که مشغول گردش بود، به جایی میرسد که بهلول در آفتاب لخت و مست دراز کشیده و به خوابی عمیق فرو رفته است.
حاکم، حکیم را در انحال پریشان کوچک و حقیر یافت، پای بر وی زد و گفت: برخیز که شهردردست من است.
پاسخ داد که: شهر در دست شهریاران است و لگد زدن کار خران.
حاکم که خشمگین شده بود گفت: اگر دیوانه نبودی به چهار میخ میکشیدمت!
بهلول که دراز کشیده بود و در مقابل تابش اشعه خورشید خود را گرم می کرد، اعتنایی بحاکم شهر ننموده از جایش تکان نخورد. حاکم برآشفت و گفت: حتما مرا نشناختی که احترام لازم بجای نیاوری؟ بهلول با خونسردی پاسخ داد: شناختم، ولی از آنجا که تو بندهای از بندگان من هستی ادای احترام را لازم ندانستم.
حاکم خندید و گفت:ای دیوانه چگونه من بنده ی از بندگان توام! بهلول گفت: تو بنده حرص و آز و خشم و شهوتی، در حالی که من این خواهشهای نفس و دیوها را بنده و مطیع خود ساختم.
حاکم گفت من بالاترین مقام این شهرم!
بهلول گفت: بالاتر از مقام تو در این شهر چیست؟
حاکم شهر پاسخ داد: "هیچ".
بهلول بلافاصله گفت: من همان هیچم و بنابراین از تو بالاتر و والاترم!
حاکم خندید و گفت: تو یک دهان گشاد و گستاخی بی پروا هستی. از من چیزی بخواه و بدان که هر چه بخواهی میدهم.
آن حکیم وارسته از جهان و جهانیان، بحاکم که در آن هنگام بین او و آفتاب قرار گرفته بود، گوشه چشمی انداخت و گفت:" سایه ات را از سرم کم کن".
میگویند از آن تاریخ این جمله بهلول، بصورت ضرب المثل درآمد، با این تفاوت که بهلول میخواست سایه مردم، حتی حاکم از سرش کم شود، ولی بیشتر مردم روزگار به اینگونه سایهها محتاج اند و کمال مطلوبشان این است که در زیر سایه ارباب قدرت و ثروت بسر برند.
معنی مجازی و استعارهای سایه همان محبت و مرحمت و مهر و توجه ویژه است که مقام بالاتر نسبت به کهتران و زیردستان دارد. امروزه این جمله نه تنها بشکل یک ضرب المثل جاری در بین مردم درآمده بلکه متاسفانه دامنه آن به تعارفات روزمره نیز گسترش پیدا کرده است. در عصر حاضر هنگام احوالپرسی یا جدایی و بدرود از یکدیگر آن را مورد استفاده قرار میدهند.
بهرحال بهلول مردی بود که در طول زندگانی دراز خود، هرگز گوهر آزادی و سبکباری را به جهانی نفروخت و پیش هیچ قدرتی سر فرود نیاورد. زر و زور و جاه در چشم او پست می نمود.
او پس از هشتاد سال عمر همان گونه که آزاد به دنیا آمده بود، آزاد و رها از قید و بند و عاری از هرگونه تعلق با خوشرویی دنیا را بدرود گفت.
....................................................
(۱) البته پس از اینکه مشخص شد که ایرانیان تا ۳۰۰ سال پیش بر تمامی دنیا حکومت میکردند، پس جای تعجب نیست که اسپانیاییها کورش را پادشاه خود بدانند، یونانیها هم فلاسفه ایرانی را از آن خود کرده و به این امر فخر کنند. کلا هر بخشی که از ایران جدا شد، گوشهای از فرهنگ و تاریخ و تمدن پارسی را از ایران جدا ساخته و مال خود دانسته و بنام خود ثبت کرد. نمونه آن را امروزه به آشکار در آذربایجان، ترکیه، افغانستان، گرجستان، یونان، مصر و و و میتوان دید.