شهریور ۳۱، ۱۳۹۵

راز با او در میان نتوان نهاد


برمن ای دلبند جان نتوان نهاد
شور در دیوانگان نتوان نهاد

های و هویی در فلک نتوان فکند
شر و شوری در جهان نتوان نهاد

چون پریشانی سر زلفت کند
سلسله بر پای جان نتوان نهاد

چون خرابی چشم مستت می‌کند
جرم بر دور زمان نتوان نهاد

عشق تو مهمان و ما را هیچ نه
هیچ پیش میهمان نتوان نهاد

نیم جانی پیش او نتوان کشید
پیش سیمرغ استخوان نتوان نهاد

گرچه گه‌گه وعدهٔ وصلم دهد
غمزهٔ تو دل برآن نتوان نهاد

گویمت بوسی بجانی، گوییم
بر لبم لب رایگان نتوان نهاد

بر سر خوان لبت خود بی‌جگر
لقمه‌ای خوش در دهان نتوان نهاد

بر دلم بار غمت چندین منه
برکهی کوه گران نتوان نهاد

شب دردل می‌زدم مهر تو گفت
زود پابر آسمان نتوان نهاد

تا ترا دردل هوای جان بود
پای بر آب روان نتوان نهاد

تات وجهی روشن است این هفت‌خوان
پیش تو بس هشت خوان نتوان نهاد

ور عراقی محرم این حرف نیست
راز با او در میان نتوان نهاد.

عراقی