تیر ۲۹، ۱۳۹۵

روز سپید از شب سیاه برآمد


وقت صبوح آن زمان که ماه برآمد
شاه من از طرف بارگاه برآمد

کاکل عنبر شکن ز چهره برافشاند
روز سپید از شب سیاه برآمد

از در خرگه برآمد آن مه و گفتم
یوسف کنعان مگر ز چاه برآمد

پرده ز رخ برفکند و زهره فروشد
طرف کله برشکست وماه برآمد

سرو ندیدم که در قبا بخرامید
مه نشنیدم که با کلاه برآمد

بسکه ببارید آب حسرتم از چشم
گرد سرا پرده‌اش گیاه برآمد

شاه پریچهرگان چوطره برافشاند
فتنه بیکباره از سپاه برآمد

هر دم از آن عنبرین کمند دلاویز
ناله دلهای داد خواه برآمد

آه که شمع دلم بمرد چو خواجو
از من دلخسته بسکه آه برآمد.

خواجوی کرمانی