اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۵

باد شبگیر چو بر صحن گلستان گذرد


خنک آن باد که برخاک خراسان گذرد
خاصه برگلشن آن سرو خرامان گذرد

واجب آنست که از حال گدا یاد کنند
هر که بر طرف سراپردهٔ سلطان گذرد

بلبل دلشده را مژده رساند ز بهار
باد شبگیر چو بر صحن گلستان گذرد

که رساند ز دل خستهٔ جمعی پیغام
جز نسیمی که برآن زلف پریشان گذرد

هیچ در خاطر یوسف گذرد کز غم هجر
چه بلا بر سر محنت کش کنعان گذرد

خضر بر حال سکندر مگرش رحم آید
گر دگر بر لب سرچشمهٔ حیوان گذرد

عمر شیرین گذرانیم به تلخی لیکن
نبود عمر که بی صحبت جانان گذرد

قصهٔ آن نتوان گفت مگر روز وصال
هر چه برخسته دلان درشب هجران گذرد

پیش طوفان سرشکم ز حیا آب شود
ابر گرینده که بر ساحل عمان گذرد

بگذشت آن مه و جان با دل ریشم می‌گفت
بنگر این عمر گرامی که بدینسان گذرد

حاجی از کعبه کجا روی بتابد خواجو
گر همه بادیه بر خار مغیلان گذرد.

خواجوی کرمانی