اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۵

فریاد رسی نیست که فریاد ز دستت



تا کی ندهی داد من ای داد ز دستت
رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستت

تا دور شدی از برم ای طرفه بغداد
شد دامن من دجلهٔ بغداد ز دستت

از دست تو فردا بروم داد بخواهم
تا چند کشم محنت و بیداد ز دستت

بی شکر شیرین تو در درگه خسرو
بر سینه زنم سنگ چو فرهاد ز دستت

گر زانک بپای علمم راه نباشد
از دور من و خاک ره و داد ز دستت

تا چند کنم ناله و فریاد که در شهر
فریاد رسی نیست که فریاد ز دستت

هر چند که سر در سر دستان تو کردیم
با این همه دستان نتوان داد ز دستت

از خاک سر کوی تو چون دور فتادم
دادیم دل سوخته بر باد ز دستت

زینسان که به غم خوردن خواجو شده‌ئی شاد
شک نیست که هرگز نشود شاد ز دستت.

خواجوی کرمانی