سپاه صبح زد از ماه خیمه تا ماهی
ستاره کوکبه آفتاب خرگاهی
به لاجورد افق ته کشیده برکه شب
مه و ستاره طپیدن گرفته چون ماهی
صلای رحلت شب داد وطلعت خورشید
خروس دهکده از صیحه سحرگاهی
بجستجوی تو ای صبح در شبان سیاه
بسا که قافله آه کرده ام راهی
نمانده چشمه آب بقا بظلمت دهر
بجز چراغ جمال بقیت اللهی
برآی از افق ای مشعل هدایت شرق
برآر گله این گمرهان ز گمراهی
ز سایه ی که بخاک افکنی خوشم چکنم
همای عرش کجا و کبوتر چاهی
بشارتی بخدا خواندن و خدا دیدن
که این بشر همه خودبینی است و خودخواهی
بگوش آنکه صدای خدا نمی شنود
حدیث عشق من افسانه ئ بود واهی
تو کوه و کاه چه دانی که شهریارا چیست
بکوه محنت من بین و چهره کاهی.
شهریار