فروردین ۲۷، ۱۳۹۵

ماه است و هرگزش نیست پروای بی کلاهی


شاهد شکفته مخمور چون شمع صبحگاهی
لرزان بسان ماه و لغزان بسان ماهی

آمد ز برف مانده بر طره شانه عاج
ماه است و هرگزش نیست پروای بی کلاهی

افسون چشم آبی در سایه روشن شب
با عشوه موج میزد چون چشمه در سیاهی

زان چشم آهوانه اشکم هنوز حلقه است
کی در نگاه آهوست آن حجب و بی گناهی

سروم سر نوازش در پیش و من به حیرت
کز بخت سرکشم چیست این پایه سر براهی

رفتیم رو بکاخ آمال و آرزوها
آنجا که چرخ بوسد ایوان بارگاهی

دالانی از بهشتم بخشید و دلبخواهم
آری بهشت دیدم دالان دلبخواهی

دردانه ام بدامن غلطید و اشکم از شوق
لرزید چون ستاره کز باد صبحگاهی

چون شهد شرم و شوقش میخواستم مکیدن
مهر عقیق لب داد بر عصمتش گواهی

ناگه جمال توحید وانگه چراغ توفیق
الواح دیده شستند اشباح اشتباهی

افسون عشق باد و انفاس عشقبازان
باقی هر آنچه دیدیم افسانه بود و واهی

عکس جمال وحدت در خود بچشم من بین
آیینه ام لطیفست ای جلوه الهی

مائیم و شهریارا اقلیم عشق آری
مرغان قاف دانند آیین پادشاهی.

شهریار