دی ۲۷، ۱۳۹۴

قدرت خدا، ملت هم با خدمت دلش شاد میشود هم با خیانت!


خدا دل شاد را از این مردم نگیرد که به هر بهانه‌ای حتی وقتی‌ به آنها خیانت میشود و مالشان را می‌دزدند، به خیابان ریخته و میرقصند.

و این کار امروز و دیروز نیست، کلا خدا انگار دل شاد را فقط برای ایرانی‌ آفریده و بس. یعنی‌ امکان ندارد شما ملتی را مانند ملت ایران بیابی‌ که برای مصیبت‌ها و غم‌ها و یاس و ناامیدی‌هایش جًک بسازد و وقتی‌ تیم‌ ملیش شکست می‌خورد جشن بگیرد و وقتی‌ به او خیانت میکنند، از صمیم و ته دل‌ شاد گشته و به وسط میدان آمده و برقصد!

هیچ ملتی در دنیا نیست که ۳۰۰ سال زیر دست کثیفترین، هولناکترین و وحشی‌ترین دشمنان و غاصبان سرزمینش، پوست انداخته باشد و همزمان به اندازه ایرانی‌‌ها طنز نوشته و فکاهی ساخته باشد! هیچ ملتی را در گیتی‌ نمیتوانی‌ یافت که با وجود ۳۰۰ سال حاکمیت دشمن خونخور ، شیّاد و پلید در خاکش دوام آورده و هنوز پابرجا باقی‌ مانده باشد. یعنی‌ اگر ۳۰۰سال بجای دشمن, ایرانی‌ بر این خاک حکومت میکرد، پیش از هر چیز میبایستی وسیله‌ی اختراع میکردیم که بتواند نیش مردم را جمع کند و مشکل تنفسی به دلیل نیش باز داشتیم!

و این تنها مربوط به عوام و مردم کوچه و بازار ایرانی‌ نیست . ما ایرانی‌‌ها حکیمی دانشمند و بینظیر بنام سعدی داریم که در تاریخ بشریت یگانه است و همتایی ندارد. و همین مرد حکیم و خردمند سالها دور دنیا را گشت و بیش از کسی‌ بر روی کره زمین راه پیمود و تجربه کسب کرد و دیدنی‌‌ها را دید و مردم مختلف را شناخت و هر جا رفت اموزگاری کرد و به تعلیم مردم دنیا همّت گماشت ، تا جایی‌ که به او لقب آموزگار راه پیما را داده بودند، و گلستان و بوستانی نوشت که اعجاز کلام و آخر سخن است و هنگام خواندن این دو آنچنان خوشی‌ و سرمستی به خواننده سرایت می‌کند که تو گویی هم اینک در کنار سعدی نشستی و از چشمه نشاط و شادی روحش مینوشی، و حال و هوای روح شادش مانند اکسیژن خالص در رگ‌های تو می‌‌دود. و تو میدانی‌ که تا کسی‌ از ته دل خوشحال و شاد نباشد، نمیتواند دیگران را تا این حد سرمست کرده و شادی پخش کند و از اینجا میتوانی‌ به این نکته مهم برسی‌ که: سعدی دانشمند و خردمندی است که دلی‌ بس شاد داشته است.

و همین سعدی که دو سوم از عمرش را بگردش در گیتی‌ گذراند و دنیا را آنچنان کوچک میدید که سالها گردش در آن را چند روزی میپنداشت و خسته نمی‌شد، مردی است که بخاطر روح جستجوگر و کنجکاوش تا اعماق جنگل‌های سرد و یخ زده بربر‌ها سفر کرد و به همین دلیل هم سال‌های طولانی در اسارت و بند و زندان بربر‌ها ( مردمی که امروز اروپایی نامیده می‌شوند ) بوده و رنج کشیده است، ولی‌ بقدرت خدا که دل خوش و آرامش از اوست، همچنان روحیه شاد و بذله گو و نکته بین خود را حفظ کرده و رنج و شکنجه زندان خطی‌ بر آن ننداخته است. 


حکایت مردم ایران هم این چنین است. چرا؟ چون اهورامزادیی داریم که چشم‌های ایرانی‌‌ها را از نگاه به پلیدی‌ها و زشتی‌ها مستور کرده است. و درست به همین سبب است که به کوری چشم اهل دوزخ، مردم ایران منتظر تلنگرند تا شادی کنند، از شکست تیم ملی‌ گرفته تا چپاول رسمی‌ اموالشان توسط دنیا! میتواند انگیزه برگزاری یک جشن ملی‌ و شاد گردد. در نتیجه‌‌ : ای کسانی‌ که خود را زرنگ میدانید و دزدی و چپاول را نشان هوش و استعداتان معرفی‌ می‌کنید،‌‌ ای کسانی‌ که فکر می‌کنید با شیادی حق این ملتو از دستش میگیرد و میخورید و به گیس و ریشش می‌خندید، و خود را برنده می‌نامید،

آیا هرگز دیده اید که مردمتان، خانواده تان، نزدیکان و دوستان هم جنستان، مانند ملت ایران، بتواند تنها یک ساعت با دل‌ شاد و بی‌ بهانه و تنها با کوبیدن بر روی یک تشت مسی، برقصند و شادی کنند؟‌ ای کسانی‌ که همه فلسفه زندگیتان در شکم و زیر شکم خلاصه میگردد، و سطح شعورتان زیستن برای خوردن است، و نه خوردن برای زیستن!

 بدانید و آگاه باشید که دل‌ شاد و آرامش را تنها خدا میدهد و خدا می‌گیرد، شما دنیا را هم که چپاول کنید، تا خدا این دو را به شما ندهد، سعادتمند نیستید.

این در جواب آن دسته از اهریمنانی که پرسیدند مگر میشود یک ملت چپاول گشته بخاطر ستمی که به او رفته جشن بگیرد!

داستان و سناریو هسته‌ای و برجام و پابرجام و فرجام و بی‌ سرانجام و همه این جنجال‌ها و مسخره بازی‌های غربی ها، و اصلاح طلب و اصولگرا و مسلمین شتر دزد ، گردن زن، از دیوار مردم بالا برو و بسیجی‌ دهان گشاد و ولایتی سفارت تسخیر کن، و جاسوس ملکه، علی‌ اکبر ولایتی رفیق گرمابه و گلستان مقام معظم رهبری احمق‌ها و جنگ‌های زرگری که از بس تکرار شده مانند دستمال ننگین دور گردن مقام معظم,  پر و پوسیده و تهوع آور است و همه این قرشمال بازی‌هایی‌ که ۳۷ سال است، دست آویز و بهانه بودن آخوند و چپاول یک ملت است، منو یاد داستانی از مثنوی محمد بلخی، ملقب به جلالدین مولانا می‌اندازد.

در دفتر دوم مثنوی، اثر آقای خردمندان و فیلسوفان جهان محمد بلخی، مولانا، حکایتی است از یک ساده دلی‌ که در مسیر سفرش به خرابه‌ای می رسد و گروهی خاکی و رند گرسنه که چشمانشان با دیدن مسافر و خرش برق میزند را می‌بیند که بدور آتشی کم جان لمیده و به او خیره گشته اند. مسافر با دیدن آنان تصمیم به بیتوته کردن در آنجا می‌گیرد. پس خر را در گوشه‌ای بسته و خود در کنار رندان می‌نشیند. شیادان گرسنه بهم نگاه معنی‌ دار انداخته و همگی‌ بشدت از او استقبال کرده و او را در کنار خود مینشانند و سرش را با سخنانی ابلهانه گرم میسازند. همزمان تنی چند از رندان ، پنهانی سراغ خر رفته و افسار او را باز کرده و خر مسافر را به بازار می برند و می فروشند و از پولش خوراکی و شراب و حشیش و دیگر وسائل عیش و طرب فراهم می کنند و به خرابه باز می گردند و بساط عیش بر پا می سازند و پس از صرف شام مفصل تا دیر گاهان شب ، به نوشیدن و کشیدن و سماع می پردازند .
جماعت رندان و شیادان در حین سماع، آهنگی می نواختند و همراهش می خواندند که؛
"شادی آمد، غصّه از خاطر برفت 

خر برفت و خر برفت و خر برفت" ،

و به خر مسافر میهمان اشاره داشتند که بانی این سُروُر شده بود. مسافرِ ساده دل صاحب خر هم ، که این مجلس از برکت وجود بهیمه‌اش ترتیب یافته بود، در کار دست افشانی و پای کوبی و خواندن شعر و ترانه با آن‌ها جانانه شریک و حتی از آنان پیشی‌ می‌گیرد (جشن برجام)!!



بامدادان مسافر خر شده و خر باخته به قصد ادامه ی سفر سراغ خرش را می‌گیرد ،امّا هر چه میگردد خر را نمیابد. پیش رندان مست و نشئه بخواب عمیق رفته باز گشته و جنجال راه می‌اندازد و جویای خر میشود. رندان و شیادان که با فریاد‌های خشمگین مسافر از خواب بیدار گشته اند، و به این سبب هم عصبانی‌ میباشند، بر سر مسافر ریخته و تا می‌خورد کتکش میزنند، و هم زمان به او می‌گویند که آن زمان که کف میزدی و بالا و پایین میپریدی و عیاشی میکردی ، از خر سخن نمی‌گفتی، حالا سراغ خر میگیری؟؟

تو خود در فروش خر و جشن از دست دادنش مشارکت داشتی، و از پول فروش خر شادی‌ها کردی، حالا یک چیزی هم طلبکاری؟

نتیجه عمده و اصلی که مولانا از این داستان به خواننده‌ تزریق می‌کند این است که او در نگرش بر احوال مسافر خر باخته می گوید: این عدم شناخت، بی‌ خبری، بی‌ خردی ، ناآگاهی‌ و پیروی کورکورانه از شیادان است که باعث چنین مصیبت و نکبتی شده است!

آن هم چنین پیروی ابلهانه‌ از شیادان و آخوند‌ها و غربی‌هایی‌ چنین لا قید و بی‌مسئولیت و بیرحم ! مولانا می افزاید عاملی که باعث چنین بدبختی می شود، دوست انگاشتن هر چرب زبانی‌ است که به طمع مال تو به تو نزدیک میشود ، و برای اینکه انسان در چنبره ی چنین مذلتی نیفتد باید چشم خرد باز کرده و پیروی کور کورانه از آخوند و غربی و شیّادان را نکند، وگرنه خودش کور و کر خواهد شد!