دی ۲۹، ۱۳۹۴

چو همدم تو می جانفزا بود غم نیست


اگر ترا غم امثال ما بود غم نیست
که درد را چو امید دوا بود غم نیست

دوا پذیر نباشد مریض علت شوق
ولی چو روی مرض در شفا بود غم نیست

کنون که کشتی ما در میان موج افتاد
اگر چنانکه مجال شنا بود غم نیست

صفا ز بادهٔ صافی طلب که صوفی را
بجای جامه صوف ار صفا بود غم نیست

براستان که گدایان آستان توایم
وگر ترا غم کار گدا بود غم نیست

غمت چو ساغر اگر خون دل بجوش آرد
چو همدم تو می جانفزا بود غم نیست

گرت فراق بزخم قفای غم بکشد
مدار غم که چو وصل از قفا بود غم نیست

بغربتم چو کسی آشنا نمی‌باشد
بشهر خویشم اگر آشنا بود غم نیست

چنین که مرغ دلم در غمش هوا بگرفت
بسوی ما اگر او را هوا بود غم نیست

چو اقتضای قضا محنتست و غم خواجو
اگر بحکم قضایت رضا بود غم نیست.

خواجوی کرمانی