مهر ۲۵، ۱۳۹۴

تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی


چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی

سر شانه را شکستم به بهانهٔ تطاول
که بحلقه حلقه زلفت نکند درازدستی

ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی

کسی از خرابهٔ دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی

بقلمروی محبت در خانه‌ای نرفتی
که بپاکی‌اش نرفتی و بسختی‌اش نبستی

بکمال عجز گفتم که بلب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی

ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمی‌شناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمی‌پرستی

تو که ترک سر نگفتی ز پیش چگونه رفتی
تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی

اگرت هوای تاج است ببوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی

مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه
کس از این شراب باقی نرسد بهیچ مستی

مگر از عذار سر زد خط آن پسر فروغی
که بصد هزار تندی ز کمند شوق جستی.

فروغی بسطامی