شاهد بکام و شیشه بدست و سبو بدوش
مستانه میرسم ز در پیر میفروش
خواهی که کام دل ببری لعل وی ببوس
خواهی که نیش غم نخوری جام می بنوش
ماییم و کوی عشق و درونی پر از خراش
ماییم و بزم شوق و دهانی پر از خروش
دانی که داد بلبل شیدا بدست کیست
از دست آن که کرد لب غنچه را خموش
مرغی که میپرد به لب بام آن پری
بس طعنه میزند پر او بر پر سروش
پند کسی چگونه نیوشم که آن دو لب
از من گرفتهاند دو گوش سخننیوش
گر چشم فیض داری از آن چشمهٔ کرم
ای دل به سینه خون شو و ای چشم تر بجوش
من والهٔ جمال تو با صد هزار چشم
من بندهٔ خطاب تو با صد هزار گوش
زان باده دوش چشم تو پیموده خلق را
شاید که روز حشر نیاید کسی بهوش
کارم ازین مثلث خاکی بجان رسید
قد برفراز و زلف بیفشان و رخ مپوش
بی جهد از آن نرسد هیچ کس بکام
تا هست ممکن تو فروغی بجان بکوش.
فروغی بسطامی