مهر ۲۲، ۱۳۹۴

ور شغل تو عدل است چه حاصل ز ثوابم


چندان بسر کوی خرابات خرابم
کاسوده ز اندیشهٔ فردای حسابم

گر کار تو فضل است چه پر وا ز گناهم
ور شغل تو عدل است چه حاصل ز ثوابم

افسانه دوزخ همه باد است بگوشم
تا ز آتش هجران تو در عین عذابم

آه سحر و اشک شبم شاهد حال است
کز عشق رخ و زلف تو در آتش و آبم

نخجیر نمودم همه شیران جهان را
تا آهوی چشمت سگ خود کرده خطابم

سر سلسله اهل جنون کرد مرا عشق
تا برده ز دل سلسلهٔ موی تو تابم

گر چشم سیه مست تو تحریک نمی‌کرد
آب مژه بیدار نمی‌ساخت ز خوابم

زان پیش که دوران شکند کشتی عمرم
ساقی فکند کاش بدریای شرابم

بر منظر ساقی نظر از شرم نکردم
تا جام شراب آمد و برداشت حجابم

گفتم که بشب چشمهٔ خورشید توان دید
گفت ار بگشایند شبی بند نقابم

از تنگی دل هر چه زدم داد فروغی
شکردهنان هیچ ندادند جوابم.

فروغی بسطامی