شب که در حلقهٔ ما زلف دل آرام نبود
تا به نزدیک سحر هیچ دل آرام نبود
حلقهٔ دام نجات است خم طرهٔ دوست
وای بر حالت مرغی که در این دام نبود
جز بدان آهوی وحشی که بمن رام نگشت
دل وحشتزده با هیچ کسم رام نبود
یار در کشتن من این همه انکار نداشت
گر در این کار مرا غایت ابرام نبود
منت پیک صبا را نکشیدم در عشق
که میان من او حاجت پیغام نبود
من از انجام جهان واقفم از دولت جام
که به جز جام کسی واقف از انجام نبود
می خور ای خواجه که زیر فلک مینایی
خون دل خورد حریفی که می آشام نبود
خم فرحبخش نمیگشت اگر باده نداشت
جم سرانجام نمیجست اگر جام نبود
چشم بد دور که در چشمهٔ نوش ساقی
نشعه ای بود که در بادهٔ گلفام نبود
مایل گوشه ابروی تو بودم وقتی
که نشان از مه نو بر لب این بام نبود
جلوهگر حسن تو از عشق من آمد آری
صبح معلوم نمیگشت اگر شام نبود
فتنه در شهر ز هر گوشه نمیشد پیدا
چشم فتان تو گر فتنهٔ ایام نبود
آن خدیوی که فروغی خبر شاهی او
داد آن روز که از خاتم جم نام نبود.
فروغی بسطامی