مهر ۲۰، ۱۳۹۴

پس چرا بر چهره چندین پیچ و تابش می‌دهند


عاشقی کز خون دل جام شرابش می‌دهند
چشم تر، اشک روان، حال خرابش می‌دهند

هر که را امروز ساقی می‌کشد پای حساب
ایمنی از هول فردای حسابش می‌دهند

هر که ماهی خدمت می را بصافی می‌کند
سالها فرماندهی آفتابش می‌دهند

هیچ هشیاری نمی‌خواهد خمارآلوده‌ای
کز لب میگون او صهبای نابش می‌دهند

گرد بیداری نمی‌گردد کسی در روزگار
کز خمارین چشم او داروی خوابش می‌دهند

تشنه کامی کز پی ابروی ترکان می‌رود
آخر از سرچشمه شمشیر آبش می‌دهند

هر که اول زان صف مژگان سالی می‌کند
آخرالامر از دم خنجر جوابش می‌دهند

گر کمند حلق عاشق طرهٔ معشوق نیست
پس چرا بر چهره چندین پیچ و تابش می‌دهند

چون ز جعد پر گره آن ترک می‌سازد زره
ره به جیش خسرو مالک رقابش می‌دهند

کی فروغی روز وصل او براحت میرود
بس که شبها از غم هجران عذابش می‌دهند.

فروغی بسطامی