مهر ۲۴، ۱۳۹۴

بیخبر شو که خبرهاست در این بیخبری


زاهد و سبحه صد دانه و ذکر سحری
من و پیمودن پیمانه و دیوانه‌گری

چون همه وضع جهان گذران در گذر است
مگذر از عالم شیدایی و شوریده‌سری

تا کی از شعبدهٔ دور فلک خواهد بود
بادهٔ عیش بجام من و کام دگری

تا شدم بیخبر از خویش، خبرها دارم
بیخبر شو که خبرهاست در این بیخبری

تا شدم بی‌اثر، از ناله اثرها دیدم
بی اثر شو که اثرهاست در این بی اثری

تا زدم لاف هنر خواجه بهیچم نخرید
بی هنر شو که هنرهاست در این بی هنری

سرو آزاد شد آن دم که ثمر هیچ نداد
بی ثمر شو که ثمرهاست در این بی ثمری

تا سر خود نسپردیم بخاک در دوست
خاطر آسوده نگشتیم از این دربدری

بیستون تاب دم تیشهٔ فرهاد نداشت
عشق را بین که از آن کوه گران شد کمری

پری از شرم تو در پرده نهان شد وقتی
که برون آمدی از پرده پی پرده‌دری

شهرهٔ شهر شدم از نظر همت شاه
تو بخوش منظری و بنده صاحب نظری

آن که تا دست کرم گسترش آمد بکرم
تنگ دستی نکشیدیم ز بی سیم و زری

تا فروغی خط آن ماه درخشان سر زد
فارغم روز و شب از فتنه دور قمری.

فروغی بسطامی