مهر ۲۵، ۱۳۹۴

یک روز خوش برای مردن


نود و هفت تبلیغات‌چی نیویورکی توی هتل بودند و خطوط تلفنی راه دور را چنان در اختیار گرفته بودند که زن‌ جوان اتاق پانصدوهفت مجبور شد از ظهر تا نزدیکی‌های ساعت دو و نیم به انتظار نوبت بماند. اما بی‌کار ننشست. مقاله‌ای را با عنوان «جنس یا سرگرمی است...یا جهنم» از یک مجله ی جیبی بانوان خواند. شانه و برس سرش را شست. لکه ی دامن شکولاتی رنگش را پاک کرد. جادکمه ی بلوز ساکسش را جابجا کرد. دو تار موی کوتاه خالش را با موچین کند و سرانجام وقتی تلفن‌چی به اتاقش زنگ زد، روی رف پنجره نشسته بود و کار سوهان زدن ناخنهای دست‌چپش را تمام میکرد.

از آن زن‌هایی بود که اعتنایی بزنگ تلفن نمی‌کنند. انگار تلفن اتاقش از وقتی خودش را شناخته زنگ‌ میزده است.

همان‌طور که تلفن زنگ میزد، قلم‌موی کوچک لاکش را پیش برد و هلال ناخن انگشت کوچکش را پررنگتر کرد. سپس در شیشه ی لاک را گذاشت، ایستاد و دست چپش را، که لاک‌هایش خشک نشده بود، در هوا تکان داد. زیرسیگاری انباشته از ته‌ سیگار را با دستی که لاک‌هایش خشک شده بود برداشت و بطرف میز عسلی، که تلفن رویش بود، برد. روی یکی از دو تختخواب یکشکل و مرتب نشست -حالا زنگ پنجم یا ششم بود- و گوشی را برداشت.

گفت: «الو» انگشتهای دست چپش را جدا از هم و دور از پیراهن ابریشمی سفیدش نگه داشته‌ بود. این پیراهن بجز سرپایی‌ها تنها چیزی بود که بتن داشت، انگشترهایش توی حمام بود.

تلفنچی گفت: «با نیویورک صحبت کنین، خانم گلاس.» زن جوان گفت: «متشکرم.‌» و روی میز عسلی برای زیرسیگاری جا باز کرد.


صدای زنی شنیده شد: «میوریل، تویی؟»
زن جوان گوشی را اندکی از گوشش دور کرد و گفت: «بله مامان، حالتون چطوره؟»
«یک دنیا نگرانت بودم، چرا تلفن نکرده‌ای؟ حالت خوبه؟»
«دیشب و پریشب سعی کردم باهاتون تماس بگیرم. آخه تلفن اینجا...»
«حالت خوبه، میوریل؟»
«دختر زاویه‌ی میان گوشی تلفن و گوشش را بیشتر کرد.» خوبم. فقط هوا گرمه. امروز گرمترین روزی که فلوریدا...»
«چرا تلفن نکرده‌ای؟ یک دنیا نگرانت...»
زن جوان گفت: «مامان، عزیز من، سر من داد نکشین. صداتون خوب می‌آد. دیشب دوبار بهتون تلفن کردم. یک بار بعد از...»
«به پدرت گفتم احتمالاً شب تلفن می‌کنی. اما، نه، مجبور بود... حالت خوبه، میوریل؟ راست‌شو بمن بگو»
«حالم خوبه. خواهش می‌کنم این حرفو تکرار نکنین.»
«کی رسیدین؟»
«‌نمی‌دونم. چهارشنبه. صبح‌ زود.»
«کی پشت فرمون بود؟»
زن جوان گفت: «خودش. اما عصبانی نشین. خیلی خوب رانندگی کرد. تعجب کردم.»
«اون پشت فرمون بود؟ میوریل، بمن قول دادی که...»
زن جوان میان حرفش دوید: «مامان، بهتون که گفتم، خیلی خوب رانندگی کرد. راست‌شو بخواین، سراسر راه سرعتش کمتر از هشتاد بود.»
«آن اداهایی رو که با درختها درمی‌آره تکرار کرد؟»
«گفتم که، خیلی خوب رانندگی کرد، مامان. گوش کنین. خواهش کردم درست از کنار خط سفید حرکت کند ، بله دیگه، حرفمو زمین ننداخت. کاری رو که گفتم کرد. حتیٰ سعی کرد بدرختا نگاه نکند ... باور کنین. راستی، بابا ماشینو داد تعمیر کنن؟»
«نه، هنوز. چهارصد دلار خرج داره، تا فقط...»
«مامان، سیمور به بابا گفت خرجشو میپردازه، جای نگرانی...»
«خوب، تا ببینیم. رفتارش چطور بود؟ توی ماشین و جاهای دیگه؟»
زن جوان گفت: «خوب بود.»
«باز تو رو بهمون اسم وحشتناک...»
«نه. حالا چیز تازه‌ای از خودش درآورده.»
«چی؟‌»
«چه فرقی می‌کنه، مامان؟»
«میوریل، من دلم می‌خواد بدونم. پدرت...»
زن جوان گفت: «خیلی خب، خیلی خب، اسم منو گذاشته بدکاره‌ی مقدس سال ۱۹۴۸» و قاه قاه خندید.
«خنده‌دار نیست میوریل. اصلاً خنده‌دار نیست. وحشتناکه. راستش، گریه‌آوره. وقتی فکرشو می‌کنم که چطور...»
زن جوان میان حرفش دوید: «مادر، بحرفم گوش کنین. یادتون میآد کتابی رو که از آلمان برام فرستاد؟ میدونین... اون مجموعه‌‌ شعر آلمانی رو میگم. چه کارش کردم؟ همه‌چیزامو زیر و رو...»
«گم نشده.»
زن جوان گفت:‌ «مطمئنین؟»
«البته، یعنی پیش منه. توی اتاق خودمه . خونه‌ی ما جا گذاشتی. من هم جایی پیدا نکردم که... چطور مگه؟ میخواد پس بگیره؟»
«نه. فقط تو ماشین که می‌اومدیم سراغشو از من گرفت. میخواست بداند خوانده‌ام یا نه.»
«مگه به زبان آلمانی نیست؟»
زن جوان پایش را روی پا انداخت و گفت: «چرا عزیزم، فرقی که نمی‌کنه. حرفش این بود که شعراشو تنها شاعر بزرگ قرن گفته. می‌گفت باید ترجمه ی اونو می‌خریدم و از این حرفا. یا می‌رفتم اون زبونو یاد می‌گرفتم.»
« بر شیطان لعنت ! بر شیطان لعنت ! راستی که گریه‌آوره. همینه که میگم. پدرت دیشب میگفت...»
زن جوان گفت: «یک دقیقه صبر کنین، مامان. به سراغ پاکت سیگارش که روی رف پنجره بود رفت، سیگاری روشن کرد، و برگشت سرجایش روی تخت نشست. گفت: «مامان؟» و بسیگار پک زد.
«میوریل، بمن گوش بده.»
«گوش میدم.»
«پدرت با دکتر سیوتسکی صحبت کرد.»
زن جوان گفت: «راستی؟»
«همه‌چیزو برایش تعریف کرد. یعنی خودش گفت تعریف کردم... پدرتو که می‌شناسی. نقل درخت‌ها. موضوع پنجره. اون مزخرفاتی که برای مامان‌بزرگ درباره‌ی مردنش سرهم کرد. بلایی که سر عکسای قشنگ برمودا آورد... خلاصه همه‌چیز.»
زن جوان گفت: «خوب؟»
«خوب، او هم گفته، اولاً ارتش جرم بزرگی کرده که اونو از بیمارستان مرخص کرده... قسم می‌خورم. قاطعانه بپدرت گفته که احتمال داره ـ احتمال خیلی زیادی داره ـ که سیمور پاک عقلشو از دست بده. قسم می‌خورم.»
زن جوان گفت: «این‌جا توی هتل یک روانپزشک هست.»
«کیه؟ اسمش چیه؟»
«نمی‌دونم، رایزر یا یک همچین اسمی. خیلی تعریفشو می‌کنن.»
«اسمشو نشنیده بودم.»
«خوب، بهر حال خیلی تعریفشو میکنن.»
«میوریل، خواهش میکنم بیخیالی رو کنار بگذار. دلمون خیلی برات شور می‌زنه. دیشب پدرت میخواست تلگراف بزنه بیای خونه، راستش...»
«فعلاً خیال اومدن ندارم مامان، بنابراین فکرشو از سرتون بیرون کنین.»
«میوریل، قسم میخورم. دکتر سیوتسکی گفته سیمور ممکنه پاک عقلشو...»
زن جوان گفت: «من تازه رسیدم اینجا، مامان. بعد از سالها این اولین باره که اومدم مرخصی. بنابراین خیال ندارم به این زودیها چمدونمو ببندم و بیام خونه. اصلاً سفر برام خوب نیست. تنم طوری از آفتاب سوخته که بزحمت می‌تونم تکون بخورم.»
«تنت خیلی سوخته؟ مگه اون روغن برنزه شدنو، که تو کیفت گذاشتم، به تنت نمالیدی؟ گذاشتمش کنار...»
«مالیدم. اما تنم سوخت.»
«خدا مرگم بده! کجای تنت سوخته؟»
«تموم تنم، عزیزم. تموم تنم.»
«خدا مرگم بده!»
«نمی‌میرم.»
«ببینم، با این روانپزشک صحبت کردی؟»
زن جوان گفت: «خوب، کم و بیش.»
«چی گفت؟ وقتی صحبت میکردی سیمور کجا بود؟»
«تو سالن اشن پیانو می‌زد. هر دو شبی که این‌جا بودیم پیانو زده.»
«خوب، چی گفت؟»
«ای، چیز زیادی نگفت. اون سر حرفو باز کرد. دیشب توی بازی بینگو نشسته‌ بودم کنارش، از من پرسید، شوهرتون اون آقایی نیست که توی اون اتاق پیانو می‌زنه؟ گفتم بله. اون وقت ازم پرسید سیمور دچار بیماری‌ای چیزی نبوده؟ این شد که من گفتم...»
«چرا این سوالو کرد؟»
زن جوان گفت: «نمی‌دونم مامان. حدس می‌زنم برای اینکه رنگش پریده و این حرفا. بهر حال، بعد از بینگو اون و خانمش خواهش کردن برم با اون‌ها نوشابه‌ای بخورم. من هم رفتم. زنش خیلی جلف بود. یادتون میآد اون لباس ‌شب مسخره‌ای رو که توی ویترین مغازه‌ی بانویت دیدیم؟ همون لباسی رو که گفتین آدم باید چیزش خیلی خیلی کوچک...»
«اون لباس سبز رنگو می‌گی؟»
«همونو پوشیده بود. با اون باسن بزرگش. یه‌ریز از من میپرسید که سیمور با سوزان گلاس که توی خیابون مدیسون چیز داره... کلاه‌فروشی داره قوم و خویش یا نه؟»
«میخوام ببینم اون چی گفت؟ دکتر و میگم.»
«ای، حرف زیادی نزد. یعنی ما توی نوشگاه بودیم. صدابصدا نمیرسید.»
«خوب... گفتی چه بلایی میخواست سر صندلی مادربزرگ بیاره؟»
زن جوان گفت: «خیر مامان. توی جزئیات زیاد باریک نشدم. احتمالاً دوباره فرصت پیدا می‌کنم باهاش حرف بزنم. از صبح تا شب تو نوشگاهه.»
«نگفت به نظرش ممکنه اون... اینطور بگم... خل بشه بلایی سر تو بیاره؟»
زن جوان گفت: «نه با این صراحت. اطلاعات زیادی که از اون ندارن. مامان. اینا باید چیزایی در مورد بچگی آدم بدونن. .. و از این مزخرفات. گفتم که نمیشد حرف بزنیم، اون جا سروصدا بود.»
«خوب، کت آبیت چطوره؟»
«خوبه. دادمش کوچیکش کردن.»
«لباس‌های امسال چطوره؟»
«افتضاح. اما به این آدما می‌خوره. پر زرق‌ و برق و از این حرفا.»
«اتاقتون چطوره؟»
زن جوان گفت: «خوبه، یعنی بد نیست. اتاقی که پیش از جنگ گرفته بودیم خالی نبود. امسال آدما قابل تحمل نیستن. کاش کسانی رو که تو سالن غذاخوری کنار ما می‌شینن میدیدین. سر میز کناری. انگار از باغ‌وحش فرار کردن.»
«خوب. همه جا همینطوره. کفشهای راحتیت چطوره؟»
«خیلی بزرگه. بهتون گفتم که خیلی بزرگه.»
«میوریل یه بار دیگه میپرسم... راستی راستی حالت خوبه؟»
«برای صدمین بار، بله، مامان.»
«خیال هم نداری بیای خونه؟»
«خیر، مامان.»
«پدرت دیشب می گفت اگه تنهایی جایی‌ رو پیدا کنی بری و مسائلو با خودت حل کنی، هزینه ی سفرتو از جون و دل میپردازه. به این ترتیب می‌تونی عالی سفر کنی. ما هر دو فکر کردیم....»
زن جوان گفت: «خیر ممنونم.» و پایش را از روی پا برداشت. «مامان خرج این تلفن سر به...»
«وقتی فکر می‌کنم چطوری سراسر جنگ منتظر این پسر بودی... یعنی وقتی آدم به زن‌های ساده‌ای مثل شما فکر می‌کنه...»
زن جوان گفت: «مادر، بهتره گفتگو رو درز بگیریم، سیمور هر لحظه ممکنه برسه.»
«مگه کجاست؟»
«کنار دریا»
«کنار دریا؟ اونم تنها؟ کنار دریا رفتارش عادیه؟»
«مامان، طوری حرف می‌زنین که انگار اون دیوونه‌ی زنجیریه...»
«میوریل، من چنین حرفی نزدم.»
«خوب. از حرفاتون اینطور بر می‌آد. میخوام بگم که کارش اینه که اونجا دراز می‌کشه. روپوش حمامشم در نمی‌آره.»
«روپوش حمام‌شو در نمی‌آره؟ آخه چرا؟»
«نمی‌دونم. حدس می‌زنم برای اینکه رنگش خیلی پریده.»
«خدا مرگم بده. به آفتاب احتیاج داره. نمی‌شه مجبورش کنی؟»
زن جوان گفت: «شما که سیمور و می‌شناسین.» و باز پایش را روی پا انداخت. «میگه دلش نمی‌خواد یه مشت آدم ابله خالکوبی‌هاشو نگاه کنن.»
«اون که خالی نکوبیده! تو ارتش خالکوبی کرده؟»
«نه مامان، نه، عزیزم. » از جا بلند شد. «گوش کنین فردا بهتون تلفن می‌کنم. احتمالاً.»
«میوریل حالا گوش کن چی میگم.»
زن جوان که سنگینی تنش را روی پای راستش می‌انداخت گفت: «بله مامان.»
«هر لحظه که کاری کرد یا حرفی زد که احمقانه بود به من تلفن کن... می‌فهمی چی می‌گم؟ صدامو می‌شنوی؟»
«مامان من از سیمور نمی‌ترسم.»
«میوریل، می‌خوام بمن قول بدی.»
زن جوان گفت: «خیلی خوب، قول می‌دم. خداحافظ مامان. بابا رو سلام برسونین.» گوشی را گذاشت.
***
سی‌بل کارپنتر که با مادرش در هتل جا گرفته بود، گفت: «من باز شیشه می‌بینم. شما باز شیشه می‌بینین؟»
«عزیز دلم. دیگه این حرفو تکرار نکن. مامانو پاک دیوونه می‌کنی. آروم بگیر، خواهش می‌کنم.»
خانم کارپنتر روغن برنزه کردن پوست را روی شانه‌های سی‌بل می‌مالید و پشت او را تا تیغه‌ی ظریف بال‌مانند کتف‌هایش چرب می‌کرد. سی‌بل روی یک توپ پرباد کنار ساحل، رو به اقیانوس، طوری نشسته بود که هر لحظه ممکن بود تعادلش بهم بخورد. لباس شنای دو‌تکه‌ی زرد روشنی پوشیده بود که یکی از آن‌ها تا هشت نه سال دیگر هم بدردش نمی‌خورد.
زنی که روی صندلی راحتی کنار خانم کارپنتر نشسته بود گفت: «راستش... یک دستمال ابریشمی معمولی بود. از نزدیک می‌شد دید. چیزی که هست دلم می‌خواد یدونم چه‌طور گره زده بود. آخه خیلی قشنگ بود.»
خانم کارپنتر حرفش را تصدیق کرد:«ظاهراً قشنگ بوده، سی‌بل، آروم بگیر، عزیز دلم.»
سی‌بل گفت: «بازم شیشه دیدین؟»
خانم کارپنتر آه کشید و گفت: «خیلی خب» در شیشه ی روغن برنزه‌ی کردن پوست را گذاشت. «حالا برو بازی کن، عزیز دلم. مامان می‌خواد بره تو هتل و یک گیلاس مارتینی با خانم هابل بخوره. زیتوناشو برای تو می‌آرم.»
سی‌بل که آزاد شده بود بی‌درنگ بطرف سمت باز ساحل دوید و از آن‌جا قدم زنان بطرف چادر ماهیگیرها راه افتاد. فقط جلوی یک قلعه ی شنی خیس و فروریخته ایستاد و پایش را در آن فرو کرد. چیزی نگذشت که محوطه ی مخصوص میهمانان هتل را پشت سر گذاشت.
نزدیک به دویست سیصد متری راه رفت و سپس ناگهان راهش را کج کرد و دوان‌دوان به قسمتی که شن‌های نرمی داشت رفت. جلوی جوانی که به پشت دراز کشیده بود رسید و درنگ کرد.
دختر گفت: «می‌خوای بری تو آب، باز شیشه ببینی؟»
جوان یکه خورد. یقه ی روپوش مخملی خود را با دست گرفت. روی شکم غلتید، حوله ی لوله‌شده‌ای از روی چشم‌هایش روی زمین افتاد و به سی‌بل خیره شد.
«تویی، سلام، سی‌بل»
«می‌خوای بری تو آب؟»
جوان گفت: «چشم براه تو بودم. چه خبر؟»
سی‌بل گفت: «چی؟»
«می‌گم چه‌خبر؟ کی می‌آد کی می‌ره؟»
سی‌بل گفت: «بابام فردا با هواپیما می‌آد.» و به شن‌ها لگد زد.
«بمن نپاش بچه! «جوان دستش را روی مچ پای سی‌بل گذاشت. «خوب پس وقتش رسیده پدرت بیاد این‌جا. من ساعت بساعت منتظرش بودم. ساعت بساعت.»
سی‌بل پرسید: «خانم کجاست؟»
جوان چند دانه شن را از لابه‌لای موهای کم‌پشتش پاک کرد و گفت: «خانم؟ درست معلوم نیست، سی‌بل. خانومو هزار جا می‌شه پیدا کرد. توی مغازه ی سلمونی؛ داره موهاشو خرمایی رنگ می‌کنه. یا توی اتاقش؛ برای بچه گداها عروسک درست می‌کنه.»
جوان که حالا دمر دراز کشیده بود، دست‌هایش را مشت کرد، روی هم گذاشت و چانه‌اش را روی آن‌ها تکیه داد گفت: «از چیزهای دیگه‌ای حرف بزن سی‌بل. لباس شنای قشنگی پوشیده‌ای. من از چیزی که خوشم می‌آد لباس شنای آبی‌رنگه.»
سی‌بل به او خیره شد، سپس سرش را پایین انداخت و شکم برامده‌ی خود را نگاه کرد. گفت: «این‌که زرده. این که زرده.»
«جدی؟ کمی بیا نزذیک‌تر ببینم.»
سی‌بل یک قدم جلوتر رفت.
«کاملاً درست می‌گی. چه آدم کودنی هستم.»
سی‌بل گفت: «می‌خوای توی آب بری؟»
«تو همین فکرم. برای خوشحالی تو بگم که مدت‌هاست که تو همین فکرم، سی‌بل»
سی‌بل پایش را به قایق لاستیکی که جوان گه‌گاه زیر سرش می‌گذاشت زد و گفت: «کم‌باده»
«درست می‌گی. خیلی خیلی هم کم‌باده.»
چانه‌اش را از روی مشت‌هایش برداشت و روی شن‌ها گذاشت. گفت: «سی‌بل، تو خیلی قشنگی. خوشم می‌آد نگات کنم. از خودت برام حرف بزن.» دست‌هایش را دراز کرد و هر دو مچ‌ پاهای سی‌بل را گرفت. گفت: «من تو برج جدی بدنیا اومدم. تو چه‌طور؟»
سی‌بل گفت: «شارون لیپ‌شولتس گفت تو اجازه دادی کنارت، روی صندلی پیانو بشینه.»
«شارون لیپ‌شولتس این حرفو زد؟‌»
سی‌بل محکم سرشو تکان داد.
جوان مچ پاهای او را رها کرد، دست‌هایش را جمع کرد و یک‌طرف صورتش را روی ساعد راستش گذاشت، گفت: «خوب، این چیزها پیش می‌آید، سی‌بل. من اون‌جا نشسته بودم پیانو می‌زدم. تو هم پیدات نبود. شارون لیپ‌شولتس اومد و کنار من نشست و من هم که نمی‌تونستم از خودم دورش کنم.»
«می‌تونستی»
جوان گفت: «خیر، خیر. این کار از من برنمی‌اومد. اما برات می‌گم چکاری کردم.»
«چکاری کردی؟»
«تو رو بجای اون تصور کردم.»
سی‌بل بیدرنگ خم شد و بگود کردن شن‌ها پرداخت. گفت: «بیا بریم تو آب.»
جوان گفت: «خیلی خب. گمون میکنم سر خودم هم گرم بشه.»
سی‌بل گفت: «دفعه ی دیگه از خودت دورش کن.»
«کی‌ رو از خودم دور کنم؟»
«شارون لیپ‌شولتسو.»
جوان گفت: «گفتی شارون لیپ‌شولتس. این اسم چه چیزهایی رو بیادم می‌آره. خاطره‌ها و هوس‌ها رو بهم می‌آمیزه.» ناگهان بلند شد و ایستاد. آب‌های اقیانوس را نگاه کرد و گفت: «سی‌بل، بگم الان چه کار می‌کنیم؟ می‌ریم ببینیم می‌تونیم یه موزماهی بگیریم؟»
«چی بگیریم؟»
جوان گفت: «موز ماهی.» و کمر روپوشش را باز کرد. روپوش را در آورد. شانه‌هایش سفید و باریک بود و شلوارک شنایش آبی مایل به ارغوانی. روپوشش را از طول یک‌بار و از عرض سه بار تا زد. حوله ی لوله شده را که روی چشم‌هایش می‌انداخت، باز کرد، روی شن‌ها پهن کرد و سپس روپوشش را تا کرده روی آن گذاشت. خم شد. قایق لاستیکی را برداشت و زیر بغل راستش جا داد. سپس با دست چپ دست سی‌بل را گرفت.
هر دو قدم‌زنان به طرف اقیانوس راه افتادند.
جوان گفت: «خیال می‌کنم در عمرت بیش از یکی دوتا موز ماهی ندیده باشی.»
سی‌بل سرش را تکان داد.
«ندیده‌ای؟ مگه خونه‌تون کجاست؟»
«نمی‌دونم»
«حتماً می‌دونی. یعنی باید بدونی. شارون لیپ‌شولتس می‌دونه خونه‌شون کجاست، تازه سه سال‌ونیم‌ش بیش‌تر نیست.»
سی‌بل ایستاد، دستش را از دست او بیرون کشید. یک گوش‌ماهی معمولی را از روی زمین برداشت و با اشتیاق به آن نگاه کرد. روی زمین پرتابش کرد، گفت: «ویرلی وود کانه‌تی‌کت.» و با شکم جلو داده راه افتاد.
جوان گفت: «ویرلی وود کانه‌تی‌کت. ببینم، این‌جا اتفاقاً نزدیک ویرلی‌وود کانه‌تی‌کت نیست؟»
سی‌بل او را نگاه کرد و گفت: «خونه ی ما اونجاس. خونه‌ی ما تو ویرلی‌وود کانه‌تی کته.» چند قدم پیشاپیش او دوید، پای چپش را با دست چپش گرفت و دوسه بار لی‌لی کرد.
جوان گفت: «این موضوع خیلی از مسائلو روشن می کنه.»
سی‌بل پایش را رها کرد و گفت: «داستان سامبوی سیاه کوچولو رو خوندی؟»
جوان گفت: «چه سوال بامزه‌ای می‌کنی! اتفاقاً همین دیشب تمومش کردم.» دستش را پایین برد و دست سی‌بل را از پشت گرفت. از او پرسید: «نظرت چیه؟‌»
«دیدی چه‌طور ببرها دور اون درخت می‌دون؟»
«من که فکر می‌کنم نمی‌شه جلوشونو گرفت. هیچ‌وقت این‌قدر ببر ندیده‌ام.»
سی‌بل گفت: «فقط شیش‌تان.»
جوان گفت: «فقط شیش‌تا؟ چطور می‌گی فقط؟»
سی‌بل پرسید: «تو موم دوس داری؟»
جوان پرسید: «چی دوست دارم؟»
«موم»
«خیلی زیاد. تو دوس نداری؟»
سی‌بل سر تکان داد و پرسید: «زیتون دوس داری؟»
«زیتون... بله. زیتون و موم. هیچ‌وقت بدون اینا جایی نمی‌رم.»
سی‌بل پرسید: «شارون لیپ‌شولتسو دوس داری؟»
جوان گفت: «بله دوسش دارم. بخصوص برای این دوسش دارم که هیچ‌وقت توی راهرو هتل سربسر توله‌سگ‌ها نمی‌ذاره. مثلاً ون توله‌سگ خانمی رو می‌گم که اهل کاناداست. شاید باور نکنی که بعضی دخترکوچولوها خوششون میآد چوب بادکنک‌شونو تو تن اون سگ کوچولو فرو کنن. شارون از این کارا نمی‌کنه. آدم بدجنس و بیرحمی نیست. برای همینه که خیلی دوستش دارم.»
سی‌بل صدایش در نیامد.
سرانجام گفت: «من دوست دارم شمع بجوم.»
جوان گفت: «کی دوست نداره؟ » پایش را توی آب گذاشت و گفت: «وای! سرده.» قایق لاستیکی را روی آب انداخت. «نه یه دقیقه صبر کن سی‌بل. صبر کن کمی جلوتر برویم.» توی آب پیش رفتند تا جایی که آب بکمر سی‌بل رسید. سپس جوان او را بلند کرد و به شکم روی قایق لاستیکی خواباند.
پرسید: «تو هیچ‌وقت از کلاه شنا و این جور چیزا استفاده نمی‌کنی؟»
سی‌بل آمرانه گفت: «ولم نکن. محکم بگیرم.»
جوان گفت: «خواهش می‌کنم، دوشیزه کارپینتر. من با فوت و فن کارم آشنام. فقط چشماتو باز بذار، هر چی موزماهی هست، می‌بینی. امروز یه روز خوش برای موزماهی‌هاست.»
سی‌بل گفت: «من که چیزی نمی‌بینم.»
«معلومه. آخه عادت‌های خیلی عجیبی دارن.» قایق را هم‌چنان پیش می‌برد. آب هنوز تا سینه‌اش نرسیده بود. گفت: «زندگی خیلی دلخراشی دارن. می‌دونی چکار می کنن، سی‌بل؟»
دختر سر تکان داد.
«خوب شناکنان توی سوراخی می‌روند که پر از موزه. وارد که می‌شن ماهی‌های خیلی معمولی‌ای هستن. اما همین‌که تو سوراخ جا گرفتن رفتارشون مثه خوکا می‌شه. راستش من خودم با چشای خودم دیدم که یه موزماهی تو سوراخ پر از موزی رفت و هشتاد و هفت‌تا موز خورد. «قایق لاستیکی و مسافرش را سی سانتی‌متری بخط افق نزدیک‌تر کرد. «معلومه که بعد آنقدر باد می‌کنن که دیگه نمی‌تونن از سوراخ بیرون بیان. یعنی از در نمی‌تونن بیرون بیان»
سی‌بل گفت: «دورتر نریم. اون‌وقت چه اتفاقی براشون می‌افته؟»
«چه اتفاقی برای کی‌ها می‌افته؟»
«موزماهی‌ها»
«آهان، منظورت وقتیه که اون همه موز خوردن و نمی‌تونن از اون سوراخ بیرون بیان؟»
سی‌بل گفت: «بله»
«خوب، دلم نمی‌آد برات بگم سی‌بل، می‌میرن.»
سی‌بل پرسید: «چرا؟»
«خوب تب‌موز می‌گیرن. بیماریه وحشتناکیه!»
سی‌بل با حالتی عصبی گفت: «موج پیدا شد.»
جوان گفت: «بی‌خیالش. مهم نیست. آماده باش.» مچ پاهای سی‌بل را در دست‌هایش گرفت و بطرف جلو و پایین فشار داد. جلوِ قایق لاستیکی از بالای موج گذشت. آب گیسوان بور سی‌بل را خیس کرد اما در جیغ‌اش یک دنیا شادی خوانده می‌شد.
وقتی تعادل قایق دوباره برقرار شد، دختر یک دسته ی موی خیس و جمع‌شده را از جلوی صورتش پس زد و گفت: «الان یکی دیدم.»
«چی دیدی؟ عزیز من.»
«یه موز ماهی»
جوان گفت: «راست می‌گی؟ توی دهنش موزی هم بود؟»
«آره. شیش‌تا!»
جوان ناگهان یکی از پاهای خیس سی‌بل را که از انتهای قایق لاستیکی بیرون افتاده‌ بودند گرفت و انحنای کف آن را بوسید.
مالک پا سر برگرداند و گفت: «آهای!»
«آهای خودتی! الان برمی‌گردیم. کافی بود؟»
«خیر‌»
جوان گفت: «متاسفم.» و قایق لاستیکی را به طرف ساحل پیش برد تا اینکه سی‌بل از آن پایین آمد. جوان آن را برداشت و بقیه ی راه آن‌را با خود برد. سی‌بل گفت: «خداحافظ» و بی‌‌آنکه پشیمان باشد بسوی هتل دوید.
***
جوان روپوشش را پوشید. تای یقه‌برگردان‌ها را باز کرد و سینه‌اش را با آن‌ها پوشاند و حوله‌اش را توی جیبس فرو کرد. قایق لاستیکی ترکه‌ای خیس را که اسباب زحمتش بود بلند کرد، زیر بغلش گذاشت و تک‌وتنها از روی شنهای نرم و داغ، سلانه‌سلانه بطرف هتل راه افتاد.
طبقه ی هم‌کف را مدیر هتل در اختیار کسانی گذاشته بود که آب‌تنی می‌کردند. در آنجا زنی که بینی‌اش را پماد اکسید مالیده بود همراه جوان وارد آسانسور شد .
وقتی آسانسور براه افتاد، جوان به زن گفت: «می‌بینم که به پاهای من زل زدین.» زن گفت: «چی فرمودین؟»
«گفتم، می‌بینم به پاهای من زل زدین.»
زن گفت: «عذر می‌خوام. من تصادفاً به زمین نگاه می‌کردم.» و رویش را بدرهای آسانسور کرد.
جوان گفت: «اگه دل‌تون می‌خواد به پاهای من نگاه کنین، نگاه کنین اما خبر مرگتون، دزدکی این کارو نکنین.»
زن بی‌درنگ به دختر متصدی آسانسور گفت:‌ «لطفاً همین جا منو پیاده کنین.»
درهای آسانسور باز شد و زن بی‌آن که پشت سرش را نگاه کند، بیرون رفت.
جوان گفت: «من مثل همه دو پای معمولی دارم و نمی‌فهمم چرا همه باید بهشون خیره بشن. طبقه ی پنجم لطفاً.» کلید اتاقش را از جیب روپوشش بیرون آورد.
طبقه ی پنجم پیاده شد. طول راه‌رو را پیمود و وارد اتاق پانصدوهفت شد. توی اتاق بوی تیماج چمدان‌های نو و مایع پاک کردن لاک ناخن می‌آمد.
به زن جوانی که روی یکی از دو تخت یک‌شکل خوابیده بود نگاهی انداخت. سپس بطرف یکی از چمدان‌ها رفت. درش را باز کرد و از زیر یک‌دسته شورت و زیرپیراهنی یک هفت‌تیر خودکار ارتگیز بیرون آورد. خشاب را درآورد و نگاهی به آن انداخت، سپس بجای خود برگرداند. ضامن را کشید. آن‌وقت جلو رفت و روی تخت خالی نشست. نگاهی بزن جوان انداخت، اسلحه را نشانه گرفت و گلوله‌ای به شقیقه راست خود شلیک کرد.

یک روز خوش برای موز ماهی
نویسنده: جی.دی. سلینجر
مترجم: احمد گلشیری