مستان بزم عشق شرابی نداشتند
در عین بیخودی می نابی نداشتند
هرگز بغیر خون دل و پارهٔ جگر
شوریدگان شراب و کبابی نداشتند
قربان قاتلی که شهیدان عشق او
جز آب تیغ حسرت آبی نداشتند
با قاتل از غرور ندارد سر حساب
با کشتگان عشق حسابی نداشتند
قومی بفیض پیر خرابات کی رسند
کز جام باده حال خرابی نداشتند
آنان که داغ و درد تو بردند زیر خاک
خوف جحیم و بیم عذابی نداشتند
تمکین حسن بین که بکوی تو اهل عشق
بعد از سئوال چشم جوابی نداشتند
ز آشفتگی بحلقهٔ جمعی رسیدهام
کز حلقههای زلف تو تابی نداشتند
تا چشم بند مردم صاحب نظر شدی
شب ها ز سحر چشم تو خوابی نداشتند
در مکتب محبت آن مه فروغیا
الا کتاب مهر کتابی نداشتند.
فروغی بسطامی