عمری که صرف عشق نگردد بطالت است
راهی که رو بدوست ندارد ضلالت است
من مجرم محبت و دوزخ فراق یار
واه درون بصدق مقالم دلالت است
گیرم بخون دیده نویسم رساله را
کس را در آن حریم چه حد رسالت است
در عمر خود بهیچ قناعت نمودهام
تا روزیم به تنگ دهانش حوالت است
کام ار به استمالت ازو میتوان گرفت
هر نالهام علامت صد استمالت است
گر سر نهم بپای تو عین سعادت است
ورجان کنم فدای تو جای خجالت است
آمد بهار و خاطر من شد ملولتر
زیرا که باغ بیتو محل ملالت است
گفتم که با تو صورت حالی بیان کنم
دردا که حال عشق برون از مقالت است
برخیز تا بپای شود روز رستخیز
وانگه ببین شهید غمت در چه حالت است
کی میکند قبول فروغی به بندگی
فرماندهی که صاحب چندین جلالت است.
فروغی بسطامی