مرداد ۱۶، ۱۳۹۴

خرم کند چمن را باران صبحگاهی


اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی
خرم کند چمن را باران صبحگاهی

عمری ز مهرت ای مه شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده من و ز اختران گواهی

چون زلف و عارض او چشمی ندیده هرگز
صبحی بدین سپیدی شامی بدان سیاهی

داغم چو لاله ای گل از درد من چه پرسی؟
مردم ز محنت ای غم از جان من چه خواهی؟

ای گریه در هلاکم هم عهد رنج و دردی
وی ناله در عذابم همراز اشک و آهی

چندین رهی چه نالی از داغ بی نصیبی؟
در پای لاله رویان این بس که خاک راهی.

رهی معیری