چو نی بسینه خروشد دلی که من دارم
بناله گرم بود محفلی که من دارم
بیا و اشک مرا چاره کن که همچو حباب
بروی آب بود منزلی که من دارم
دل من از نگه گرم او نپرهیزد
ز برق سر نکشد حاصلی که من دارم
بخون نشسته ام از جان ستانی دل خویش
درون سینه بود قاتلی که من دارم
ز شرم عشق خموشم کجاست گریه شوق ؟
که با تو شرح دهد مشکلی که من دارم
رهی چو شمع فروزان گرم بسوزانند
زبان شکوه ندارد دلی که من دارم.
رهی معیری