مرداد ۱۲، ۱۳۹۴

داریم دولتی که جمشید نداشته است


این سوز سینه شمع شبستان نداشته است
وین موج گریه سیل خروشان نداشته است

آگه ز روزگار پریشان ما نبود
هر دل که روزگار پریشان نداشته است

از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت
صبح بهار این لب خندان نداشته است

ما را دلی بود که ز طوفان حادثات
چون موج یکنفس سر و سامان نداشته است

سر بر نکرد پاک نهادی ز جیب خاک
گیتی سری سزای گریبان نداشته است

جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره ای
این تنگ چشم طاقت مهمان نداشته است

دریا دلان ز فتنه ایام فارغند
دریای بی کران غم طوفان نداشته است

آزار ما بمور ضعیفی نمی رسد
داریم دولتی که جمشید نداشته است

غافل مشو ز گوهر اشک رهی که چرخ
این سیمگون ستاره بدامان نداشته است.

رهی معیری