مرداد ۱۷، ۱۳۹۴

همان ستاره خندان لبم که بودم من


بگوش همنفسان آتشین سرودم من
فغان مرغ شبم یا نوای عودم من؟

مرا ز چشم قبول آسمان نمی افکند
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من

مخور فریب محبت که دوستداران را
بروزگار سیه بختی آزمودم من

به باغبانی بی حاصلم بخند ای برق
که لاله کاشتم و خار و خس درودم من

نبود گوهر یکدانه ای در این دریا
وگرنه چون صدف آغوش می گشودم من

به آبروی قناعت قسم که روی نیاز
بخاکپای فرومایگان نسودم من

اگر چه رنگ شفق یافت دامنم از اشک
همان ستاره خندان لبم که بودم من

گیاه دشت جنون خرم از من است رهی
که از سرشک روان رشک زنده رودم من

بیاد فیضی و گلبانگ عاشقانه اوست
اگر ترانه مستانه ای سرودم من.

رهی معیری