تیر ۲۸، ۱۳۹۴

چکامه و سخن و یک گله دیوار


یک شعر تازه دارم ، شعری برای دیوار
شعری برای بختک ، شعری برای آوار

تا این غبار می مرد ، یکبار تا همیشه
باید که می نوشتم ، شعری برای رگبار

این شهر واره زنده است ،‌اما بر آن مسلط
روحی شبیه چیزی ،‌ چیزی شبیه مردار

چیزی شبیه لعنت ،‌ چیزی شبیه نفرین
چیزی شبیه نکبت ،‌ چیزی شبیه ادبار

در بین خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است
گمراهه های باطل ،‌ بن بست های انکار

تا مرز بی نهایت ، تصویر خستگی را
تکرار می کنند این ،‌ آینه های بیمار

عشقت هوای تازه است ، در این قفس که دارد
هر دفعه بوی تعلیق ، هر لحظه رنگ تکرار

از عشق اگر نگیرم ،‌ جان دوباره،‌ من نیز
حل می شوم در اینان این جرمهای بیزار

بوی تو دارد این باد،‌ وز هفت برج و بارو
خواهد گذشت تا من ، همچون نسیم عیار.

زنده یاد حسین منزوی