تیر ۱۸، ۱۳۹۴

حدیث نثر تو از نثرهٔ سپهر گذشت



ز رنج دستم گر آسمان نزار آورد
بدسترنجم صد گنج درکنار آورد

من آن ضعیفم کز رنج‌، گنجم آمده بار
بسا ضعیفا کز رنج گنج بار آورد

چنین شنیدم پروبز را، که باد صبا
ز روی دریا گنجیش بر کنار آورد

مرا هم اینک فرخ نسیم مهر ادیب
ز بحر طبع‌، یکی گنج آبدار آورد

بروزگار نماند آن دفینهٔ پرویز
بلی نماند گنجی که روزگار آورد

مرا بپاید این گنج شایگان‌، جاوید
که کردگارش بنهاد و کردگار آورد

بلی بپاید گنجی که از خزینه فکر
برونش دست ادیب بزرگوار آورد

بزرگوار مردا! که بر شکسته‌دلان
به تندرست سخن‌، گنج‌ها نثار آورد

میان گنجم و نندیشم‌، ازگزند سپهر
پی گزند من از هرکرانه مار آورد






چوگنج یافتم از مار او نیندیشم
به فرّ گنج‌، ز ماران توان دمار آورد

کنون ادیبا گنجی به من فرستادی
که بس گرانی‌، نتوانش گنج‌دار آورد

میان جانش نهفتم که با چنین گنجی
بهیچ خازن نتوانم اعتبار آورد

همه بویران جویند گنج وخاطر تو
ز طبع آباد این گنج آشکار آورد

تو شعرگوی ادیبی و شعرگوی ادیب
همی تواند زین گفته‌ها هزار آورد

یکی بمن بین کزبس شکستگی‌، طبعم
همی نیارد یک شعر استوار آورد

اگر که زنده بدی عنصری ببایستی
نخست در بر طبع تو زینهارآورد

وگر شکسته شدی چون من و سخن گفتی
به شعر خویش نیارستی افتخار آورد

ایا ادیب سخندان که از بلندی طبع
بگوش شعری شعر توگوشوار آورد

حدیث نثر تو از نثرهٔ سپهر گذشت
خدنگ کلک تو شیرفلک شکارآورد

بخار خار طبیعت چرا نباشم شاد
که‌طبع راد توام شاد و شادخوار آورد

ز خشکسالی خوشیده بود کشت سخن
دوباره طبع تو آبی به‌روی کار آورد

ز سرد طبعی بهمن ز خشک مغزی دی
چه رنج‌ها که جهان بر سر بهار آورد

ریاح فضل تو اکنون ز روح‌بخشی خاص
بهار تازه بپرورد وگل ببار آورد

نمانده بس که خداوندگار نامیه باز
بسر نهدگل‌، آن راکه پارخار آورد

نمانده بس که برآرد ز خاک ‌چرخ بلند
که را بخاک بیفکند وخاکسارآورد

مگر نبینی آن گلبن فسرده که دی
بریخت برگش و افکند و خار و زار آورد

چگونه برگ و نوا یافت از بهار، بلی
جهان عجایب ازاینگونه بیشمارآورد

بیا که در چمن ما شکوفهٔ بادام
چو زاهدان‌، قصب سیمگون شعار آورد

بپای سروبن اندر، ستاک سنبل تر
شکسته بسته مثالی ز زلف یار آورد

شگفتم آمد آن دم که بید مشک شکفت
شگفتی آرد چون‌بید، مشک‌بار آورد

بنفشه از تتر آمد مگر، که همره خویش
هزار طبله فزون نافه تتار آورد

یکی به لاله نگر تا چگونه ایزد پاک
ز شاخ سبز، هویدا شرار نار آورد

یکی بنرگس بنگر که با چهار درم
چگونه بر سر، دیهیم زرنگار آورد

درست همچو عزیزان بی‌جهت کامروز
جهان بچار درمشان به روی کار آورد

بیا که روح من و تو قویست گرچه جهان
بخاطر تو و دست من انکسار آورد

مدار عزت ما را هگرز کج نکند
کسی که شمس و قمر را برین مدار آورد

به افتخار بزی جاودانه زانکه ترا
پی مفاخر ما، آفریدگار آورد

اگر قبول کنی این جواب آن شعر است
«‌شکست دستی کز خامه بس نگار آورد»

ملک‌الشعرای بهار